هیچستان

کاخت نگون باد...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

کاخت نگون باد...

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارکاختنگون

تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 | 23:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

برگها را می کند باد خزان از هم جدا ...

می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا

برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط

تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا

می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد

گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من

می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند

به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند

می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل

هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند

خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم

می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید

کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

"صائب تبریزی"

 


برچسب‌ها: صائبتبریزی

تاريخ : دو شنبه 17 آذر 1393 | 16:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

تو چه کردی...

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظریتو چه کردی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مست از مىِ ميناىِ دل...

هر شب من و دل تا سحر، در گوشه ي ويرانه ها

داريم از ديوانگى، با يكدگر افسانه ها

اندر شمار بيدلان، در حلقه ي بي حاصلان

نى در حسابِ عاقلان، نى در خور فرزانه ها

از مى زده سر جوشها، از پند بسته گوشها

پيوسته با بيهوش ها، خو كرده با ديوانه ها

از خانمان آواره ها، در دو جهان بيكاره ها

از درد و غم بيمارها، از عقل و دين بيگانه ها

از سينه بُرده كينه ها، آيينه كرده سينه ها

ديده در آن آيينه ها، عكس رخ جانانه ها

سنگ ملامت خورده ها، از كودكان آزرده ها

دل زنده ها، تن مرده ها، فرزانه ها، ديوانه ها

ببريده خويش از خويشتن، بگسيخته از ما و من

كرده سفرها در وطن، اندر درون خانه ها

نى در پى انديشه ها، نى در خيالِ پيشه ها

چون شيرها در بيشه ها، چون مورها در لانه ها

چون گل فروزان در چمن، چون شمع سوزان در لگن

بر گردشان صد انجمن، پر سوخته پروانه ها

رخشان چو ماه و مشترى، زين گنبد نيلوفرى

تابان چو مهر خاورى، از روزنِ كاشانه ها

مست از مىِ ميناىِ دل، بنهاده سر در پاى دل

آورده از درياى دل، بيرون بسى دُردانه ها

گاهى ستاده چون كدو، از مى لبالب تا گلو

گاهى فتاده چون سبو، لب بر لبِ پيمانه ها...

"میرزا حبیب خراسانی"


برچسب‌ها: میرزاحبیبخراسانی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:34 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هیچکس باور نکرد ...

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد

هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ

گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت

او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود

وای ...باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک

چار فصل آوارگیْ جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود

ناکجا...شب...آن غریبه....هیچکس باور نکرد

"بتول مبشری"


برچسب‌ها: بتولمبشری

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393 | 23:30 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.