هیچستان

مزار ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

مزار ...

شعر رهی معیری برای سنگ قبر خودش. روحش شاد و یادش گرامی

الا ای رهگذر کز راه یاری 
قدم بر تربت ما میگذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است 
رهی در سینه این خاک خفته است

فرو خفته چو گل با سینه چاک 
فروزان آتشی در سینه خاک

بنه مرهم ز اشکی داغ ما را 
بزن آبی بر این آتش خدا را

به شبها شمع بزم افروز بودیم 
که از روشندلی چون روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را 
چراغ شام تاری نیست ما را

سراغی کن ز جان دردناکی 
بر افکن پرتوی بر تیره خاکی

ز سوز سینه با ما همرهی کن 
چو بینی عاشقی یاد رهی کن

"رهی معیری"


برچسب‌ها: مزاررهیمعیری

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:44 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

خوش می روی بر بام ما ...

ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

"مولانا"


برچسب‌ها: خوش می روی بر بام مامولانا

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:40 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سکوت هم ...


برچسب‌ها: سکوتفروغفرخزاد

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:16 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مژده بده ...

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم «سایه»‌ی خود، باز نبینید مرا

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: مژده بدههوشنگابتهاج

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:10 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ 
گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني!
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود!
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
***زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به نان است و كفايت بكند؛
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند‌؛
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند؛
چه به نان
و چه به جان 
و چه به آن...
زندگي صحنه بي تابي ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز 
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداری ماست زندگی میگذرد.


برچسب‌ها: دو قدمپاییزیغما

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 11:57 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.