هیچستان

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ 
گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني!
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود!
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
***زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به نان است و كفايت بكند؛
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند‌؛
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند؛
چه به نان
و چه به جان 
و چه به آن...
زندگي صحنه بي تابي ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز 
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداری ماست زندگی میگذرد.


برچسب‌ها: دو قدمپاییزیغما

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 11:57 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک

چمن را لرزه ها در تار و پود است

رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است

سری بالا کنم از سینه کوه

دلم کوه غم و دریای اندوه

به دامانش درآویزد به زاری

بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید

کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که بگویم

فرود اید نگاه از نیمه راه

که دست وصل کوتاهست کوتاه

نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم های باران

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل

تو که جان می دهی بر دانه در خاک

غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن

برای ما سعادت آرزو کن 


"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریپاییز

تاريخ : جمعه 25 مهر 1393 | 21:51 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پاییز و تنهایی ...

پاییز 
جاده ای است 
که درست از وسط خیالم می گذرد ...
جاده ای پر تردد 
از خاطره ها ....
هر روز می نشینم 
برایشان دست تکان می دهم 
شاید خاطره ای آشنا 
همسفرم کند 
مرا با خود ببرد 
تا انتهای این جاده ی 
تنهایی...

"سید حسین دریانی"


برچسب‌ها: پاییزجاده تنهایی

تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1393 | 23:58 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

می گویم پاییز ...

 

می گویی بهار

می گویم تو

می گویی تابستان

می گویم تو

می گویی زمستان

باز می گویم تو

لیک

هرگاه که می گویی پاییز

می گویم

بی تو در درد

بی تو در اندوه دوری

بی تو مانده در فراق نامه ی غم

که پاییز

ناچار از فقدان تو

خلق شد به گاه زمین


برچسب‌ها: پاییز

تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392 | 18:52 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

اگر پاییز بودم...


برچسب‌ها: پاییز

تاريخ : دو شنبه 25 شهريور 1392 | 18:50 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پاییز مردیست ...

پاییز مردیست
با دستانی بزرگ که هر شب منتظر دختریست
با چشمانی زلال و دستانی کوچک
که تنها نگاهش کند و بگوید دوستش دارد

پاییز مردیست 
پیشه اش رفتگری
شهر در دایره ی جارویش
اوی از زندگیش راضیست

پاییز مردیست
که شباهنگام به خانه اش میرود 
چای دم میکند تنها مینوشد و دیوارها را مینگرد 
و برگهای خشک لای کتاب را میبوید

پاییز مردیست 
ساکت، صبور؛ اندکی مغرور نه برای شمعدانی ها
نه بخاطر توفانها و گردبادههایی که در دلش موج میزنند
او بیگانه است با دروغ، تفریق، کینه... 

پاییز مردیست 
که تنها شعر مینویسد، آنها را نمیفروشد 
زیرا بهایی ندارد شعر گفتن دراین تنهایی غربت 
که حتی لحجه اش را نیز هیچکس نمیداند

پاییز مردیست 
در آن سوی آبهای جهان دور از خزان و برگ ریزان 
فقط گاهی، هر از چند گاهی دلش میگیرد 
میخواند، مینوازد بغض میکند، تا ابرها گریه کنند.

 


برچسب‌ها: مردپاییزمهر

تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392 | 1:37 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پاییز دختریست ...

 

پاییز دختریست
با چشمانی مهربان و اندامی کشیده
نامش از مهــر میآید و کنیه اش لبخند 
پوششی از برگ به تن دارد؛ رنگارنگ 
لبهایش انار و کلامی شیرین

پاییز دختریست 
ساده، محجوب، با وقار که هر روز دلش را در دست میگرد
وبه من هدیه میدهد و مرا با نام کوچکم آشنا میسازد

پاییز دختریست 
که مرا پاره ی تن خود میداند و آرام هر شب نوازش میکند 
چشمانش بارانها ابر در بردارد و گونه اش سرخ از شرم بوسهای باران 

پاییز دختریست 
با گیسوانی رها درباد و سینه ای پُرمهــر
غمگین که میشود غروب را به ارمغان میآورد و چشم میبندد
لیلی داستانهای کهن در دلم؛ آینه

پاییز دختریست 
که مرا دوست دارد و من او را پیشتر دوست میدارم
من عاشق اسمش، برگ برگ تنش و روز وماهش شده ام
او مرا میبوسد 
او مرا میخواند 
اوی مرا شاعر اسمش ساخته است

پاییز دختریست
که من اورا مهرویا میخوانم

 

 


برچسب‌ها: دخترپاییزمهر

تاريخ : یک شنبه 24 شهريور 1392 | 1:28 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بوی پاییز...

باز بوی پاییز هوای شبم را لبریز کرده بی تو...
پاییز امسال خواهد آمد..
بی هیچ تولدی در مهر…
بی ترانه ای عاشقانه…
پاییز امسال…
با بی بهانه ترین لحظه ها…
با آرام ترین روزگار ...خواهد آمد…
نه برگ ریزانی برای ما
و نه غروبی دلتنگ در چشمان تو...
اما ...من باز عاشقت خواهم شد...
و تو؛باز خواهی رفت...
و این جشن هر سال من است ...


برچسب‌ها: پاییزمهرعشق

تاريخ : جمعه 22 شهريور 1392 | 12:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.