سردر آوردی ...

هیچستان

سردر آوردی ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

سردر آوردی ...

به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی

زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی

تو مثل هیچ كس بودی كه مثل تو فراوان است

سری بودی كه روزی از گریبان سردرآوردی

تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما

قناعت كردی و از خاك گلدان سردر آوردی

دراین پس كوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید

دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی

توكل شرط كامل نیست این را مولوی گفته است

بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری

"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چركین"

چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:42 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.