هیچستان

هیچ اما هیچ

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

هیچ اما هیچ

 
حتی اگر خودتان را قطعه قطعه کنید و برای آرامش و رفاه کسی در چرخ گوشت بیندازید و رشته رشته شوید، یک روز از راه می‌رسد که همان کس، توی چشمتان خیره شود و می‌گوید:
تو هیچ‌وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
 
 وقتی این "هیچ" را می‌گوید
دلت می‌خواهد زندگی دنده عقب داشت و مثل خرسی که تمام یک زمستان سرد را در دل غاری گرم می‌خوابد، بر میگشتی به بطن مادرت، کز می‌کردی، همانجا می‌ماندی و هرگز به این دنیا نمی‌آمدی.
 
اگر می‌خواهید در این دنیا زنده بمانید تمرین کنید از "هیچ‌کس هیچ چیز" توقع نداشته باشید، حتی از پدر و مادرتان. حتی از آن‌ها که هم خونتان هستند چه رسد به دیگران.
 
اینطور هیچ چیز غافلگیرتان نمی‌کند. حتی وقتی همان یک نفر بر می‌گردد، توی چشمتان خیره می‌شود و می‌گوید:
تو هیچ‌وقت، هیچ کاری برای من نکردی!
 
اگر این جمله را نشنیده‌اید هنوز روزش فرا نرسیده. می‌رسد!
بی توقع بودن تمرین سختی‌ست. خیلی سخت. مثل رنج زنده زنده، رشته رشته شدن در چرخ گوشت!
 
" دکتر فرهنگ هلاکویی"

برچسب‌ها: هیچ

تاريخ : جمعه 3 آبان 1398 | 8:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

روزگار ...

روزگارم رفته و با بخت بدتا میکنم 
داعما غمگینم و با خنده حاشا میکنم 
خوب و بد هرچه که باشد مینشینم گوشه ای 
کاری از دستم نمی اید, تماشا میکنم 
عقل میگوید بمان معشوقه ات را بادبرد
ِ دل ولی گوید برو ، این پا و ان پا میکنم
ان شب و معشوقه و دریای و ماه دیگر گذشت
با غم دوران خود گریه چو دریا میکنم
یاد گرمی نفس های جوانی هایمان 
لحظه ها بر دست پیری خودم، ها میکنم
روزگارم رفته و اندوه و ماتم مانده است 
با صدای ناله ام امروز و فردا میکنم
 


"مهران کیوانی هفشجانی"
 

برچسب‌ها: روزگارعشقجوانیکیوانیهفشجانی

تاريخ : دو شنبه 28 آبان 1397 | 14:6 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

قفس ...

گر تو آزاد نباشی، همه دنیا قفس است...!

تا پر و بال تو و راه تماشا بسته ست،

هر کجا هست، زمین تا به ثریا قفس است...!

تا که نادان به جهان حکمروایی دارد،

همه جا در نظر مردم دانا قفس است...!

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریقفس

تاريخ : یک شنبه 21 خرداد 1396 | 10:45 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

خیال ...

با یادی از استاد شهریار

گرچه پیر است این تنم، دل نوجوانی میکند
در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند

شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من
زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند

عاشقی ها میکند دل، گرچه میداند که غم
لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند

هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمی
درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند

عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خود
داده بر دست ِ دل و، با او تبانی میکند

گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبان
همچو او رفته ز دست و، لنَتَرانی میکند

گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار
دیدمش رسوا مرا، سطحِ جهانی میکند

بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری
دست وپایش کرده گم، شیرین زبانی میکند 
 


"قاسم ساروی"

برچسب‌ها: خیالقاسم ساروی

تاريخ : چهار شنبه 8 دی 1395 | 10:5 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

آمدم اما ...

آمــــد امّــــا در نگــــاهـــش آن نــوازش هــا نبود

چشم خواب آلوده اش را ، مستی رویا نبود

نقش عشق و آرزو از چهره ی دل ، شـسـته بود

عکـس شیدایی ، در آن آیینه ی سـیما نبود

لب،همان لب بود ، امّا بوسه اش گرمی نداشت

دل همان دل بود ، امّـا مسـت و بی پــروا نبود

در دل بیزار خود جز بیم رســــــــوایی نداشـــــت

گرچه روزی هم نشین ، جز با منِ رسـوا نبود

در نگاه ســــــرد او غــــوغــای دل خــاموش بود

برق چشمش را ،نشان ، از آتش سـودا نبود

دیدم ، آن چشم درخشان را ، ولی در این صدف

گوهر اشکی که من می خواستم ، پیدا نبود

"شهريار"


برچسب‌ها: شهريارتنهاييدل

تاريخ : دو شنبه 26 مهر 1395 | 10:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

شهریار ایران ...

سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار شاعر پارسی گوی آذری زبان در سال 1285 هجری شمسی در شهر تبریز متولد شد. 

وی دوران کودکی را در طبیعت زیبای روستاهایی در دامنه کوه حیدر بابا سپری کرد و خاطرات و شرح حال زندگی در میان مردم صمیمی و ساده دل روستا تا پایان عمر همیشه همراه او بود، چنانچه سالها بعد در دوران میانسالی «حیدربابایه سلام» را که شناخته شده ترین مجموعه اوست؛ با یادآوری خاطرات زیبای کودکی و ایده گرفتن از محل زندگی دوران کودکی  سرود. این کتاب به بیش از 80  زبان زنده دنیا ترجمه شده است: 

حیدربابا، دونیا یالان دونیادی 
سلیماننان، نوحدان قالان دونیادی 
اوغول دوغان، درده سالان دونیادی 
هرکیمسیه، هرنه وئریب آلبیدی 
افلاطوننان بیر قوری آد قالیبدی 

محمدحسین در چهار سالگی اولین شعر خود را سرود و  به این ترتیب اطرافیان را متعجب از نبوغ و استعداد و قریحه ذاتی خود کرد. برای اولین بار اشعار او زمانی که فقط سیزده سال داشت در مجله ادب با تخلص «بهجت» به چاپ رسید. سالها بعد در تهران تخلص «شهریار» را پس از دو رکعت نماز و تفال به حافظ برگزید: 

که چرخ سکه دولت به نام شهریاران زد 
روم به شهر خود و شهریار خود باشم 

او در 15 سالگی از روستا برای ادامه تحصیل به تهران رفت. سه سال در مدرسه دارالفنون تحصیل کرد، سپس برای ادامه تحصیل در پزشکی به مدرسه طب رفت. در همان دوران شیفته دختری در همسایگی شده و شیدایی عشق، او را از تحصیل باز داشت. بیشتر غزل های شهریار که عموم مردم می شناسند مولود همین دوران عاشقی است؛ ماه سفر کرده، توشه سفر و پروانه در آتش از جمله آن هاست. به عقیده تعدادی از دوستانش، عشق نافرجام شهریار، نقطه عطفی در شعر گویی وی به شمار می رود. قسمتی از شعر ماه سفر کرده که در همان دوران سروده شده است: 

 ماها تو سفر کردی و شب ماند و سیاهی 
نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی 
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد 
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی 
 
او تعدادی از اشعارش را با صدای خود دکلمه کرده است که گاهی در هنگام خواندن آنها بغض در گلو و احساسی بی وصف شنیده می شود و سبک خواندن، شنونده را منقلب می کند. 

به طور کلی، احساس مشخص ترین ویژگی شعر شهریار است، او در قالب های غزل، قصیده، مثنوی و قالب های دیگر شعر سروده است اما بیشترین شعرهای او در قالب غزل است.احساس، دلیل و الهام را می توان نقطه آغاز شعرهای شهریار دانست. زبان شعر او در عین سادگی، جذاب و زیباست. او پس از فوت مادر با قلبی دردمند شعری با عنوان «ای وای مادرم» در وصف مادر سرود. قسمتی از این شعر پر احساس:  

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز 
او زنده است در غم و شعر و خیال من 
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست 
کانون مهر و ماه مگر می شود خموش 

شهریار چه در طول زندگی و چه در شعرهایش از دین جدا نبود. خود را از اتفاقات اجتماعی و سیاسی اطرافش جدا نمی دانست و شاعری مسئول و متعهد بود. دین، عشق به خدا و شناخت خدا در بسیاری از غزل های او مشهود است . علی ای همای رحمت از آن جمله است: 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را  
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را  
دل اگر خدا شناسی همه در رخ علی بین  
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را  

بیشتر شاعران، شعر و دانش شهریار را ستایش کرده و بسیاری اشعاری نیز در وصف او سروده اند. ملک الشعرای بهار که خود شاعری زبردست بود، درباره شعر شهریار گفته است: «او نه تنها افتخار ایران، بلکه افتخار شرق است». 

نیما یوشیج  در یکی از اشعارش آورده است:  

رازی است که آن نگار می داند چیست 
رنجی است که روزگار می داند چیست 
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست  
من دانم و شهریار می داند چیست 

محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار، 27 شهریور ماه در سن  82 سالگی  پس از طی یک دوره بیماری درگذشت و بنا بر وصیتش، در مقبره الشعرای تبریز در سرخاب به خاک سپرده شد. برای بزرگداشت این شاعر، روز وفات وی روز شعر و ادب پارسی نامگذاری شد. روحش شاد و یادش گرامی باد. 


برچسب‌ها: زندگينامه-شهريارايرانتبريز

تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 | 11:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

خوابی و خماریی ...

دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود

شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود

در کهن گلشن طوفانزده خاطر من

چمن پرسمن تازه بهار آمده بود

سوسنستان که هم آهنگ صبا می رقصید

غرق بوی گل و غوغای هزار آمده بود

آسمان همره سنتور سکوت ابدی

با منش خنده خورشید نثار آمده بود

تیشه کوهکن افسانه شیرین میخواند

هم در آن دامنه خسرو به شکار آمده بود

عشق در آینه چشم و دلم چون خورشید

می درخشید بدان مژده که یار آمده بود

سروناز من شیدا که نیامد در بر

دیدمش خرم و سرسبز به بار آمده بود

خواستم چنگ به دامان زنمش بار دگر

نا گه آن گنج روان راهگذار آمده بود

لابه ها کردمش از دور و ثمر هیچ نداشت

آهوی وحشی من پا به فرار آمده بود

چشم بگشودم و دیدم ز پس صبح شباب

روز پیری به لباس شب تار آمده بود

مرده بودم من و این خاطره عشق و شباب

روح من بود و پریشان به مزار آمده بود

آوخ این عمر فسونکار به جز حسرت نیست

کس ندانست در اینجا به چه کار آمده بود

شهریار این ورق از عمر چو درمی پیچید

چون شکج خم زلفت به فشار آمده بود

"شهريار"


برچسب‌ها: شهريارخوابيخماريي

تاريخ : دو شنبه 15 شهريور 1395 | 9:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مزار ...

شعر رهی معیری برای سنگ قبر خودش. روحش شاد و یادش گرامی

الا ای رهگذر کز راه یاری 
قدم بر تربت ما میگذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است 
رهی در سینه این خاک خفته است

فرو خفته چو گل با سینه چاک 
فروزان آتشی در سینه خاک

بنه مرهم ز اشکی داغ ما را 
بزن آبی بر این آتش خدا را

به شبها شمع بزم افروز بودیم 
که از روشندلی چون روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را 
چراغ شام تاری نیست ما را

سراغی کن ز جان دردناکی 
بر افکن پرتوی بر تیره خاکی

ز سوز سینه با ما همرهی کن 
چو بینی عاشقی یاد رهی کن

"رهی معیری"


برچسب‌ها: مزاررهیمعیری

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:44 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

خوش می روی بر بام ما ...

ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

"مولانا"


برچسب‌ها: خوش می روی بر بام مامولانا

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:40 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سکوت هم ...


برچسب‌ها: سکوتفروغفرخزاد

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:16 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مژده بده ...

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم «سایه»‌ی خود، باز نبینید مرا

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: مژده بدههوشنگابتهاج

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:10 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود

هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد......
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ 
گله هارابگذار!
ناله هارابس كن!
روزگارگوش ندارد كه تو هي شِكوه كني!
زندگي چشم ندارد كه ببيند اخم دلتنگِ تو را...
فرصتي نيست كه صرف گله وناله شود!
تابجنبيم تمام است تمام!!
مهرديدي كه به برهم زدن چشم گذشت....
ياهمين سال جديد!!
بازكم مانده به عيد!!
اين شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نيست كه نيست!!
***زندگي گاه به كام است و بس است؛
زندگي گاه به نام است و كم است؛
زندگي گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگي معركه همت ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به نان است و كفايت بكند؛
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند‌؛
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند؛
چه به نان
و چه به جان 
و چه به آن...
زندگي صحنه بي تابي ماست...زندگي ميگذرد...

زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز 
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگي لحظه بيداری ماست زندگی میگذرد.


برچسب‌ها: دو قدمپاییزیغما

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 11:57 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دزدیده ایم یک سیب ...

یک روز از بهشتت
دزدیده ایم یک سیب
عمری است در زمین ات
هستیم تحت تعقیب


خوردیم در زمین ات
این خاک تازه تأسیس
از پشت سر به شیطان
از روبرو به ابلیس

 

از سُکر نامت ای دوست
با آن که مست بودیم
مارا ببخش یک عمر
شیطان پرست بودیم


حالا در این جهنم
این سرزمین مرده
تاوان آن گناه و
آن سیب کرم خورده


باید میان این خاک
در کوه و دشت و جنگل
عمری ثواب کرد و
برگشت جای اول

 

"سعید بیابانکی"


برچسب‌ها: آدمحواسیبسعیدبیابانکی

تاريخ : شنبه 29 فروردين 1394 | 16:44 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

امیدی به وصال تو ندارم ...

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمۀ روشن منم آن سایه که نقشی

در آینۀ چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیَم ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قُمری هم نغمه ، در این باغ پناهی

جز سایۀ مِهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان

با این همه راهی به وصال تو ندارم

 

"محمد رضا شفیعی کدکنی "


برچسب‌ها: وصالامیدکدکنیشفیعی

تاريخ : شنبه 29 فروردين 1394 | 16:41 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ندانم کجا می کشانی مرا...

ندانم کجا می کشانی مرا

سوی آسمان، یا به خاموش خاک

نِیم در هراس از تو ای ناگزیر

ندانم کجا می کشانی مرا...

ندانم کجا، لیک دانم یقین

کزین تنگنا می رهانی مرا...

ندانم کجا می کشانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا

سوی آسمان، یا به خاموش خاک

و یا جانب نیروانا* و نور

کجا می کشانی، نهانی مرا...

ز سنگینی کوله بار وجود

سبک داری ام دوش و آسوده سار

بری سوی بی سوی خویشم نهان

چه بزمی ست این میهمانی مرا...

نقابیت بر روی و همراه من

همی آیی و با تو تنها نِیم

ولی کاش می شد بدانم کجا

نقابت ز رخساره یکسو شود

در آن لحظه ی ناگهانی مرا...

ندانم کجا می کشانی مرا

ندانم کجا می کشانی مرا...

 

 "محمد رضا شفیعی کدکنی "


برچسب‌ها: نمی دانمکشاندنخدا

تاريخ : شنبه 29 فروردين 1394 | 16:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

به خاک من گذری کن ...

به خاک من گذری کن چو گل گریبان چاک

که من چو لاله به داغ تو خفته ام در خاک

چو لاله در چمن آمد به پرچمی خونین

شهید عشق چرا خود کفن نسازد

سری به خاک فرو برده ام به داغ جگر

بدان امید که آلاله بر دَمَم از خاک

چو خط به خون شبابت نوشت چین جبین

چو پیریت به سر آرند حاکمی سفاک

بگیر چنگی و راهم بزن به ماهوری

که ساز من همه راه عراق میزد و راک

به ساقیان طرب گو که خواجه فرماید

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

ببوس دفتر شعری که دلنشین یابی

که آن دل از پی بوسیدن تو بود هلاک

تو شهریار به راحت برو به خواب ابد

که پاکباخته از رهزنان ندارد باک

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارخاکهلاک

تاريخ : یک شنبه 16 فروردين 1394 | 19:49 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

من و تو ...

یكـــی با بخت خوابیــده یكــــی با بخت ِ خوابیده
جهان خوابی است در بیخوابی چشم جهاندیده

یكی را حلقه در دست و یكی را دست در حلقه
كلید هـــر دری در قفــل هــــر دردی نچرخیـــده

یكی با عقل خوشنام و یكی با عشق بدنام است
بـــه نام نامــــی آنكس كــــه مـــــا را ننگ نامیده!

تعـــادل در تــــــرازوی كدامین دولتـــــی ای عقل!
كه ناسنجیده می گویی ولو سنجیده سنجیده!؟

سرم از شرب سنگین و سبوی شیشه ای در دست
ســــرم را در سبـــــو كــــن آه ای دُور نگـــــردیده!

تویــی آن آفتابــی گردن و من آن گل گیجـــــی
كه سرگردانی اش را هیچ خورشیدی نفهمیده

تو آن بازیگر تردستی و من آن گل پوچـــی
كه او را هیچكس از هیچ دستی برنمی چیده

من و تو با گناه عشق در جان هم افتادیم
گناهی كه خدا بخشیده آنرا نبخشیده

من و تو همچنان تب كرده و بیمار ِ ِهم، هرچند
خـدا داروی مـا را هردو در یک نسخـــــه پیچیده

"مرتضی آخرتی"


برچسب‌ها: من و تومرتضیآخرتی

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 21:42 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ندارم به جز از عشق گناهی ...

تو که در اوج تجلی به برم رخ ننمایی !
تو که در غایت خوبی گره از دل نگشایی !

من دیوانه ندانم که چرا در همه عالم
به تماشا بنشینم که تو از پرده در آیی ؟!

غم هجران تو دارد به دل آن بلبل محزون
به قفس گشته گرفتار و کند نغمه سرایی

شمع جمع همگان گشتی و با ما ننشستی
من که پروانه صفت سوخته ام ، پس تو کجایی؟!

خواب رفتم که مگر وصل تو درخواب ببینم
نشده قسمت من در همه شب غیر جدایی

تو که این گونه مجازات کنی کاش بدانی
که ندارم به جز از عشق گناهی و خطایی

تو که بخشنده ی زیبایی شعرو کلماتی
به خدا ملک دلم را تو امیری تو خدایی !

"پیمان علوی"


برچسب‌ها: گناهعشقپیمان علوی

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 21:35 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

چون بمیرم ...

چون بمیرم ـ ای نمی دانم که ؟ باران کن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا

خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتی ام
وامگیر از من ، روان در روزگاران کن مرا

آب را گیرم به قدر قطره ای ، در نیمروز
بر گیاهی ، در کویری ، بار و باران کن مرا

مشت خاکم را به پابوس شقایق ها ببر
وین چنین چشم وچراغ نو بهاران کن مرا

باد را همرزم طوفان کن که بیخ ظلم را
بر کند از خاک و باز از بی قراران کن مرا

زآتشم شور و شراری در دل عشاق نه
زین قبل دلگرمی انبوه یاران کن مرا

خوش ندارم ، زیر سنگی ، خفتن خموش
هر چه خواهی کن ولی از رهسپاران کن مرا

"محمدرضا شفیعی کدکنی"


برچسب‌ها: چون بمیرمشفیعی کدکنی

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 21:21 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

من ساقی دیوانه ام ...

من ساقی دیوانه ام ، دُردی کش پیمانه ام
با دوستان بیگانه ام ، بی خانه و کاشانه ام

مجنون صحرای غمم ، غربت قرین و همدمم
از هجر او بی خانه ام ، دیوانه وار مستانه ام

مجنون صحرایم ولی مجنون لیلا نیستم
من بیژن چاه نیستم ، من جغد هر ویرانه ام

در شیوه و دوز و کَلک با هر کسی بودم کَمَک
با هر گلی پروا نه ام ، افسونگر افسانه ام

در عشق طغیان میکنم، با سینه طوفان میکنم
من چل چراغ خانه ام، من بتگر بتخا نه ام

دانی چرا من ساقیم؟ با جام عالم باقیم؟
چون شاهدی فرزانه ام ، مست از می و میخانه ام

"حمیدرضا محمدحسینی"


برچسب‌ها: محمدحسینیساقیدیوانه

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 20:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

باران ...

شعر هميشه با باران می ‌آيد
و هميشه صورت زيبای تو با باران می ‌آيد
و عشق هرگز آغاز نمی ‌شود
مگر زمانی که
موسيقی باران آغاز ‌شود ...
عزيز من ، مهرماه که می ‌رسد
از هر ابری سراغ چشمانت را می گيرم
گويی عشق من به تو
به باران بستگی دارد ...
ديدن پاييز مرا بر می ‌انگيزاند ...
رنگ پريدگی زيبايت مرا بر می ‌انگيزاند
و لب بريده کبود بر مي ‌انگيزاندم
و گوشوار سيمين در گوش ها بر می انگيزاندم
ژاکت کشمير
و چتر زرد و سبز بر می ‌انگيزاندم
و
در شروع پاييز احساس نا آشنای ايمني و خطر
برمن چيره می ‌شود ...
مي ترسم که نزديکم شوی
مي ‌ترسم که از من دور شوی
بر تمدن مرمر از ناخن ‌هايم می ترسم
بر مينياتور‌هاي صدف شامی از احساسم می ترسم
بيم آن دارم که موج تقدير مرا با خود ببرد
تو جنون زمستانی نايابی ...
کاش مي ‌دانستم بانو
رابطه جنون با باران را
بانوی من ...
که شگفت از سرزمين آدم ‌ها مي‌ گذری
در يک دستت شعر است
و در دست ديگرت ماه
ای کسی که دوستت ‌دارم
ای کسی که بر هر سنگی قدم گذاری ، شعر می تراود
ای کسی که در رنگ پريدگيت
همه غم‌ هاي درختان را يک جا داری
چه زيباست غربت ، اگر با هم باشيم
ای زنی که خلاصه می کنی تاريخ مرا
و تاريخ باران را ...

"نزار قبانی"


برچسب‌ها: شعرباراننزار قبانی

تاريخ : سه شنبه 12 اسفند 1393 | 20:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

آرزوست ...

برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست

پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست

شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست

شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست

تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست

نورِ ماه ِ آسمانم، بسته ی زندان ابر
هر دمم زین بستگی راه فراری آرزوست

مخمل زلف مرا غم نقره دوزی کرد و باز
بازیش با پنجه ی زربخش یاری آرزوست

بی قرارم همچو گـُل در گلشن از جور نسیم
دست گلچین کو؟ که در بزمم قراری آرزوست

داغ ننگی بر جبین ِ روشن ِ سیمین بزن
زان که او را از تو عمری یادگاری آرزوست

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانیآرزوست

تاريخ : یک شنبه 26 بهمن 1393 | 1:39 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

گریختم ...

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود ...

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

 از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم ...


برچسب‌ها: فروغفرخ زادگریختم

تاريخ : شنبه 25 بهمن 1393 | 1:25 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بگرییم ...

نیما غـــــم دل گـــــــو که غریبانه بگرییم
سر پیش هـــــــم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غـــــار و تو از قُــــله آن قاف
از دل بهــــــــــم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خــــانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیـــــــم که خنـــــدیم به ایوان
شمعیــــــم که در گوشه کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهِ دلهـاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعــــــــر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعـــــــــر افسانه بگرییم
پیمان خط و جــــــام یکی جرعه به ما داد
کز دُورِ حریفان دو ســــــــه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خــــــــرابات نه مَردیست
مِی مُردهِ بیا در صَـــــــفِ میخـانه بگرییم
ازجوش وخروش خُم وخُمخانه خبـر نیست
با جوش و خروشِ خُـــم و خُمخـانه بگرییم
با وحشـــــــتِ دیوانه بخنــــدیم و نهـانی
در فاجعه حکمـــــــتِ فـــــــــرزانه بگرییم
با چشمِ صــــــــدف خیـز که بر گردن ایام
خـرمُهـــــــــــره ببینیم و به دُردانه بگرییم
آیین عروسی و چَک و چــــانه زدن نیست
بستند همه چشـــم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبـودیم بخوانیـــــــــــــم به گلزار
جغـــــــدی شده شبگیـر به ویرانه بگرییم
پروانه نبـــــــــــودیم در این مشعـله باری
شمعـی شده در ماتَـــــــم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غـــــــــــم ما خنده ولی ما
با چشمِ خودی در غــــــــمِ بیگانه بگرییم
بگذار به هَـــــــــــــذیانِ تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفـــــــــــل طبیبانه بگرییم

" نیما یوشیج"


برچسب‌ها: نیمایوشیجبگرییم

تاريخ : شنبه 25 بهمن 1393 | 1:17 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

زندگی ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ 
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ؛
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ؛
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ؛
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ؛

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...


برچسب‌ها: زندگی

تاريخ : یک شنبه 5 بهمن 1393 | 22:28 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پيرم کرد و رفت ...

بس شنیدم داستان بی کسی

بـس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشـق از زبان هر کسي

گفته اند از ني حکايتهابسي

حال از من بشنو اين افسانه را

داسـتان اين دل ديوانـه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت

گويـي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن؛ من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خريدن نـاز او نفروختن

باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

از دل ديـوانه بردن باک نيست

دل که رفت از سـر سپردن باک نيست

آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم

بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم

واي بر اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـين نامهـربانـي دل مبند

دوستان گفتند و دل نشـنيد پند

پيش از اين پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقـيقت نيستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي؟

پيلگي بهـتر از اين پروانگي!

گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه

گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه

مي شود يک شب بماني، گفت:نه

گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه

دل شبي دور از خيالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم مي نهد،من نيستم

مي گشـايد چشم، من من نيستم

خود نمي دانم خدايا! کيستم

يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟

بس کشيدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگيرد دامنش

با تمـام بي کسي ها ساختم

دل سپردم، سر به زير انداختم

اين قماري بود و من نشاختم

واي برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او ديوانگي ست

آه!غير از من کسي ديوانه نيست

گريه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بيمار من است

فکر مي کردم که او يار من است

نه، فقط در فکر آزار من است

نيت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـي فاحش است

يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت

بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت

پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت

عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت

اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟

وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود

خوش به حالش کاين قدر آزاد بود

بي نياز از مستي مي شاد بود

چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود

يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت

بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: پیرعشقفریدون مشیری

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393 | 21:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

روز خوش در خواب باید دید و بس ...

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: هوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 22 دی 1393 | 18:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق و دوست داشتن ...

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد

دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند 

عشق طوفانی و متلاطم است. . . 

دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت 

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست 

دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می‌کند 

و باخود به قله‌ی بلند اشراق می‌برد 

عشق زیبایی‌های دلخواه را در معشوق می‌ آفریند 

دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌بیند و می‌یابد 

عشق یک فریب بزرگ و قوی است 

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق 

عشق در دریا غرق شدن است 

دوست داشتن در دریا شنا کردن 

عشق بینایی را می‌گیرد 

دوست داشتن بینایی می‌دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار 

دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار 

عشق همواره با شک آلوده است 

دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر 

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می‌شویم 

از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر 

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می‌کشاند 

دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست می‌برد 

عشق تملک معشوق است 

دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست 

عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند 

دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد 

و می‌خواهد که همه‌ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند 

در عشق رقیب منفور است، 

در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” 

عشق معشوق را طعمه‌ی خویش می‌بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید 

و اگر ربود با هر دو دشمنی می‌ورزد و معشوق نیز منفور می‌گردد 

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است 

یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست 


"دکتر علی شریعتی"

 


برچسب‌ها: تفاوتعشقدوست داشتندکترشریعتی

تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393 | 23:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کاخت نگون باد...

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارکاختنگون

تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 | 23:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

برگها را می کند باد خزان از هم جدا ...

می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا

برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط

تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا

می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد

گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من

می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند

به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند

می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل

هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند

خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم

می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید

کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

"صائب تبریزی"

 


برچسب‌ها: صائبتبریزی

تاريخ : دو شنبه 17 آذر 1393 | 16:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

تو چه کردی...

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظریتو چه کردی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مست از مىِ ميناىِ دل...

هر شب من و دل تا سحر، در گوشه ي ويرانه ها

داريم از ديوانگى، با يكدگر افسانه ها

اندر شمار بيدلان، در حلقه ي بي حاصلان

نى در حسابِ عاقلان، نى در خور فرزانه ها

از مى زده سر جوشها، از پند بسته گوشها

پيوسته با بيهوش ها، خو كرده با ديوانه ها

از خانمان آواره ها، در دو جهان بيكاره ها

از درد و غم بيمارها، از عقل و دين بيگانه ها

از سينه بُرده كينه ها، آيينه كرده سينه ها

ديده در آن آيينه ها، عكس رخ جانانه ها

سنگ ملامت خورده ها، از كودكان آزرده ها

دل زنده ها، تن مرده ها، فرزانه ها، ديوانه ها

ببريده خويش از خويشتن، بگسيخته از ما و من

كرده سفرها در وطن، اندر درون خانه ها

نى در پى انديشه ها، نى در خيالِ پيشه ها

چون شيرها در بيشه ها، چون مورها در لانه ها

چون گل فروزان در چمن، چون شمع سوزان در لگن

بر گردشان صد انجمن، پر سوخته پروانه ها

رخشان چو ماه و مشترى، زين گنبد نيلوفرى

تابان چو مهر خاورى، از روزنِ كاشانه ها

مست از مىِ ميناىِ دل، بنهاده سر در پاى دل

آورده از درياى دل، بيرون بسى دُردانه ها

گاهى ستاده چون كدو، از مى لبالب تا گلو

گاهى فتاده چون سبو، لب بر لبِ پيمانه ها...

"میرزا حبیب خراسانی"


برچسب‌ها: میرزاحبیبخراسانی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:34 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هیچکس باور نکرد ...

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد

هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ

گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت

او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود

وای ...باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک

چار فصل آوارگیْ جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود

ناکجا...شب...آن غریبه....هیچکس باور نکرد

"بتول مبشری"


برچسب‌ها: بتولمبشری

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393 | 23:30 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

زندگی ...

زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق ليلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نميری پيش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سيل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی

ناله تاثيری ندارد در دلت؟
یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگيری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چيست؟
خواهش خامی، خيال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چيستم؟
پادشاهی در لباس سائلی

"فروغی بسطامی"


برچسب‌ها: زندگیفروغیبسطامی

تاريخ : شنبه 24 آبان 1393 | 22:20 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای عشق ...

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق 
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست 
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز 
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش 
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون 
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد 
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند 
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: عشقهوشنگابتهاج

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393 | 21:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سیب دلم ...

امشب كسی به سيب دلم ناخنك زده است

بر زخمهای كهنۀ قلبم نمك زده است

اين غم نمی رود به خدا، از دلم مخواه

خون است اینکه بر جگرِ من شتك زده است

قصدم گلايه نيست، خودت جاي من ببين

ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است

امروز هم گذشت و دلت ميهمان نشد

بر سفره ای كه نان دعايش كپك زده است

هرشب من آن غريبه كه باور نمي كند

نامرد روزگار، به او هم كلك زده است

دارد به باد می سپرد این پيام را

سيب دلم برای تو ای دوست، لك زده است

"مژگان بانو"


برچسب‌ها: سیبدلممژگانبانو

تاريخ : یک شنبه 11 آبان 1393 | 18:9 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جوانی...

جوانی شمـع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کـردم جـوانی را

کنـون با بار پیـری آرزومنـدم که برگـردم

به دنبـال جوانی کـوره راه زندگانی را

به یاد یار دیـرین کـاروان گم کـرده رامانـم

که شب در خـواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ایگل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود ازخواب خوش مستی

که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل

خدایا با کـه گویم شـکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کوکه چون برگ خزان دیده

بپای سرو خـود دارم هوای جانفشانـی را

بچشم آسـمانی گردشی داری بلای جان

خدایـا بر مگـردان این بلای آسمانـی را

نمیری شـهریار از شعر شیرین روان گفتـن

که از آب بقا جوینـد عمـر جاودانـی را

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارجوانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:12 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق ...

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !

پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای

خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟

حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای

بین امواج مهت رقص کنان می بینم

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .

نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارعشق

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:6 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای دوست ...

دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،

یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم ، ای دوست.

هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است،

پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.

غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست

نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.

در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو

تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟

دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مرد،

حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.

در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم

تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.

با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد

گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟

درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،

جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟

آن است که خود را چو غباری بزدایم

میباید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 21:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

"قیصر امین پور"


برچسب‌ها: قیصر امین پور

تاريخ : شنبه 3 آبان 1393 | 19:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.