هیچستان

زنده باد عشق .

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

زنده باد عشق .

بزرگ شدیم...

و فهمیدیم که دارو ابمیوه نبود...

بزرگ شدیم...

و فهمیدیم مادر بزرگ هیچگاه باز نخواهد گشت

همانطور که مادر گفته بود

بزرگ شدیم...

و فهمیدیم چیزهایی ترسناکتر از تاریکی هم هست

بزرگ شدیم...

به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود...

بزرگ شدیم ..

وفهمیدیم که این تنها مانبودیم که بزرگ شدیم

پدر مادرمان هم بزرگ شده اند

ویا هم اکنون رفته اند...

بزرگ شدیم...

و فهمیدیم مادر 

"خود عشق " است...

زنده باد عشق

"روز مادر گرامی باد"

 


برچسب‌ها: روز مادرعشق

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 22:15 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مادرم روزت مبارک .

•● ✿ مـادرها شبیـه نـخ تـسبیـح می مـانند ، 
بـ ه نسبـتـ دانـ ه هـا ، 
کمتـر خـودنـمایی می کـنـنـد ، 
٠•● ✿

امـا اگــر نبـاشنـد ، 
هیـچ دانـه ای کنـار دیگـری نمی مانـد ! 
٠•● ✿

خـدایـا ! 
کاش نخ هیـچ تـسبـیـحـی پـاره نـشـود . .


برچسب‌ها: روز مادرروز زن

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 22:5 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلقک نباش !!!

دلقک نباش !!!

اما مثل دلقک ، تاثیر گذار باش ...

 


برچسب‌ها: دلقک

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:59 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سردر آوردی ...

به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی

زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی

تو مثل هیچ كس بودی كه مثل تو فراوان است

سری بودی كه روزی از گریبان سردرآوردی

تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما

قناعت كردی و از خاك گلدان سردر آوردی

دراین پس كوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید

دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی

توكل شرط كامل نیست این را مولوی گفته است

بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری

"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چركین"

چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی

 



تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:42 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

راهی نشدم ...

نشدم راهي اين چشمه که سيراب شوم

تشنگي نابترين لذت دنياست رفيق ! 

 


برچسب‌ها: تشنگیسیراب

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

چه دور و چه نزدیک ...

دیگـر بـه به آشنـا بـودن ها می بالـم،

و نه از غریـب بودن ها گلـه می کنـم.

آدم هــا،

از آنچــه فکـــر می کنند،

به هـــم نزدیــک ترند،

و از آنچــه نشــان می دهنــد،

دورتــر...


برچسب‌ها: دورینزدیکی

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

اجباری نیست ...

قلب عزیز:

لطفا ساکت شو...!!!

در همه ی کارها دخالت نکن..!

همان که خون پمپاژ کنی کافیست...؟!

اگر هم خسته شدی اجباری نیست به کار....!!!!

 


برچسب‌ها: قلبدخالت

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

به خود نگر ...

مشك را گفتند :

تو را يك عيب هست ...

با هر كه بنشيني ،

از بوي خوشت به او دهي !

گفت :

زيرا كه ننگرم با كي ام ...

به آن نگرم كه من كي ام ...

 


برچسب‌ها: مشکبوی خوشت

تاريخ : شنبه 30 فروردين 1393 | 21:16 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

حاصل عمر ...

"از مـنـزل کـفـر تـا بـه دیـن یـکـ قـدم اسـتـ

وز عـالـم شـکـ تـا یـقـیـن یـکـ نـفـس اسـتـ

ایـن یـکـ نـفـس عــــزیـــــز را خــوش مــیــدار

کـز حـاصـل عـُمـر مـا هـمـیـن یـکـ نـفـس اسـتـ"

 



تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393 | 1:54 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مرا ببخش ...

خدایا 
بابت هر شبی که بی شکر سر بر بالین گذاشتم
بابت هر صبحی که بی سلام به تو آغاز کردم
بابت لحظات شادی که به یادت نبودم
بابت هر گره ای که به دست تو باز شد و من به شانس نسبت دادم
بابت هر گره ای که به دستم گور شد و من تو را مقصر دانستم
.
.
.
مرا ببخش

 



تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393 | 1:47 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

چرا ...

خوب ترین آدم ها بیشتر به دست خودشان می میرند

فقط برای اینکه از بقیه فرار کنند

و آن ها که باقی می مانند

هیچ وقت درست درک نمی کنند

که چرا کسی

باید از دست آنها فرار کند.

 



تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393 | 1:34 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

حواست به من هست؟

دستت را می گذاری روی مرزی ترین نقطه وجودت یک حس گمشده

آهسته شروع می کند به جوانه زدن...

سلام می کنی چشمت مست تماشای گنبد طلا می شود...

بو می کشی تا ریه هایت پر شود از عطر حضور نگاه مهربان امام رضا

و احساس تازگی اندیشه های خسته ات را فرا می گیرد...

زیر لب زمزمه می کنی یا ضامن آهو یا غریب الغربا حواست به من هست؟

دلت را جا گذاشتی در حرم و گره اش زدی به ضریح امام رضا... 

 


برچسب‌ها: امام رضا

تاريخ : دو شنبه 25 فروردين 1393 | 1:27 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کو ...

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویای خموش

هر یک به زبان راز با من گفتند

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟

 



تاريخ : شنبه 23 فروردين 1393 | 1:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بخند ...


ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﻬﺎﯾﺖ ﺍﻧﺤﻨﺎﯼ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﮊﺳﺖ ﺧﺸﮏ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺑﺰﻥ

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺭﺍ ﻻﯼ ﭘﻮﺷﺎﻟﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﭙﯿﭽﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﻻﯼ ﻫﺰﺍﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺎﮎ ﺑﺨﻮﺭﺩ

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺭﯾﺰﺵ ﺑﺎﺷﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺳﯿﺐ ﺳﺮﺥ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﮐﺮﻡ ﻫﺎﯼ ﺣﺴﺮﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﺳت

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﺁﺟﺮﯼ ﺳﻘﻒ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺍﺭ ﺩﺭﺩ ﺧﺮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳت

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﻬﺎﺭﺕ ﺑﺎﺷﺪ

ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺖ

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﭘﯿﺮﻭﯼ ﻧﮑﻨد

ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﺑﮕﯿﺮﺩ

ﻋﺸﻖ ﮐﭙﮏ ﺑﺰﻧﺪ

ﺷﻌﺮ ﺑﻮﯼ ﻧﺎ ﺑﺪﻫﺪ

ﺑﺨﻨﺪ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻘﺎﺏ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ ﺑﺎﺷﺪ.

 


برچسب‌ها: بخند

تاريخ : سه شنبه 19 فروردين 1393 | 22:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سیزده به درم ...

استاد شهریار وقتی معشوقه اش رو روز سیزده به در

با همسر وبچه به بغل میبینه... :

 

سر و همسر نگرفتم که گرو بود سرم

تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز

من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی

هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت

پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر

عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر

من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم

گاهی از کوچه‌ی معشوقه‌ی خود می‌گذرم

 



تاريخ : سه شنبه 19 فروردين 1393 | 21:55 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

از ما ...

 

کفشهایم کجاست ؟

می خواهم!

سر شب راهی سفر بشوم

مدتی بی بهار طی بکنم

دو سه پاییز دربدر بشوم

خسته ام !

از تو از خودم از ما ،

"ما" ضمیر بعیدِ زندگی ام

 



تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 23:39 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بی تو ...

غروب را به تماشا نشسته ام بی تو 

چه دلگرفته و غمگین و خسته ام بی تو


چقدر شعر غم انگیز خوانده ام با اشک

چقدر بغض خودم را شکسته ام بی تو 


...................................................


چگونه بعد تو دلبسته ی کسی بشوم ؟

منی که از همه دنیا گسسته ام بی تو ...

 



تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 23:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

تسبیح شده ام ...

می میرم اگر در تب گرداب بمانی

ماهی شوی و همدم قلاب بمانی


از شدت طوفان دلت سینه ام آشفت

برگرد به این برکه که مهتاب بمانی


یک عکس دو تایی ،من و تو ! آی قشنګ است

هم پای منِ گمشده در قاب بمانی


آرام بگیر ای همه ی زندگی من !

من تاب ندارم که تو بی تاب بمانی


بگذار سرت را به سر شانه ام ای جان

اما نکند وقت اذان خواب بمانی !؟


تسبیح شدم دست به دست تو سپردم

تا هم نفسم گوشه ی محراب بمانی


این قلعه ی احساس تو ، این خاک کویرم

کاشان شده ام تا تو "مرنجاب" بمانی

 



تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 12:27 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

نصیبی از عشق ...

نه کسی منتظر است...

نه کسی چشم به راه...

نه خیال گذر از کوچه ما دارد ماه...

بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟!

وقتی از" عشق " نصیبی نبری غیر از آه...!

 


برچسب‌ها: عشقآه

تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 12:21 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

قفل پرواز من ...

صد قفل به دروازه پرواز من است

خاک است که در بازه پرواز من است

از حجم کم قفس نبايد گله کرد

وقتي که به اندازه پرواز من است

 


برچسب‌ها: قفلپرواز

تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 12:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

فقط شعر است که درمان است ...

وقتی که دلت شکسته باشد

از دست زمانه خسته باشد


بال و پر مرغ آرزویت

از شدت درد بسته باشد


وقتی که هزار بغض سنگین

در راه نفس نشسته باشد


شعر است فقط که می تواند

درمان دل شکسته باشد 


پی نوشت :

آنجا نشسته ای و زمان دیر می شود

غافل ! بیا که حدِ اقل آرزو کنیم ...

 


برچسب‌ها: شعردرماندل شکسته

تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 12:2 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...

روی دوش کلمات غزلم باری هست

آه... انگار تو را با دل من کاری هست


بیت الاحزان شده ابیات غزل در غم تو

پشت هر بیت از این کوهِ غم ، آواری هست

گر تو گویی که مرا با تو سر و کاری نیست

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست ...

 



تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 11:56 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

آسمان ، همچو دلم بارانیست ...

آسمان ، همچو دلم بارانی ست

بس که از غصۀ تو چشمِ ترم خالی شد

بیت الاحزانِ دلم ، از غزلم خالی شد

کوچه ها دلهره دارند و غمت، بارِ گران

هر کجا کوه غمی دید بر آن جاری شد

نشد امروز بگیرم ، غمِ دستانِ تو را

روزهایم،شبِ هجران،چه شبِ تاری شد

روی دوش غزلم داغِ تو را می بینم

آه..، انگار! مرا با تو سر و کاری شد

گفته ای نفی کنی گر به وصالت کوشم

کلماتت به گلوی غزلم ، باری شد ...

 



تاريخ : دو شنبه 11 فروردين 1393 | 11:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.