تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست
تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل
یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست
چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار
من در صف خزف چه بگویم که چیستم
شهریار
برچسبها: شهریارچیستم
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند
که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت
یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری
شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
شهریار
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهیها،
حوضشان بی آب است...
سهراب سپهری
برچسبها: خداماهیبی آبسهراب سپهری
آری... مرگ انتظاری خوف انگیز است،
احمد شاملو
من یک بار متولد شدهام لیکن هزارها بار مُردهام.
شعر، به من یاری داد تا عذابهای این مرگ را کمتر حس کنم.
شعر، تخفیفِ مرگهای من است...!
...
احمد شاملو
وقتی که ما بچه بودیم، خوبی یه جور دیگه بود
تو نینیِ چشمای تو، انگار یه نور دیگه بود!
سکهی عیدی واسه من، از تو عزیزتر که نبود!
هیشکی به جز ما شعر خوب، خط به خط از بَر که نبود...
بد نبودم بد نبودیم، دروغ تو کار ما نبود
دستای جوهریمونام، قد حالا سیا نبود...
کاشکی هنوز بچه بودیم، عشق ما یک فرفره بود
شهر فرنگ من و تو، شیشهی یک پنجره بود...
...
شهیار قنبری
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِهمه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟
سیمین بهبهانی
برچسبها: من
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من ؛ نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا؟
شهریار بزرگ
برچسبها: محمد حسین بهجت تبریزی شهریار
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی ز ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار، امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی، این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد، مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنت گاه
خاطری را سبب تسکین است
برچسبها: شعر سنگ مزار پروین اعتصامی
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده ی پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
ره نمونیم به پای علم دار نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله ها کرد دراین کوه که فرهاد نکرد
سایه تا باز گرفتی زسحر مرغ سحر
آشیان در شکن طره ی شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد
کلک مشاطه ی صنعش نکشد نقش مراد
هر که اقرار به این حسن خداداد نکرد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد
غزلیات عراقیست سرود حافظ
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد
برچسبها: حافظ
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
رهی معیری
برچسبها: رهیمعیری
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
گفتی: "برو!" ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
سیمین بهبهانی
برچسبها: سیمین بهبهانی
می خواستم برای تو چیزی... ولی نشد
پیراهن سفید و تمیزی... ولی نشد!
من باشم و تو باشی و باغ و دو صندلی
من باشم و تو باشی و میزی... ولی نشد
سوغات روزهای سفر را بیاورم
بنشینم و تو چای بریزی... ولی نشد
می خواستم برای دلم دست و پا کنم
از چنگ عشق راه گریزی! ولی نشد!
یا لااقل بدون تعارف بگویم از
اینکه برای من چه عزیزی! ولی نشد!
گفتی: بخند و قول بده بعد ازین دگر
در پیش چشمم اشک نریزی... ولی نشد!
گفتم قبول کن که دلی عاشقت شده
می خواسته برای تو چیزی... ولی نشد!
برچسبها: نشد




















