هیچستان

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک

چمن را لرزه ها در تار و پود است

رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است

سری بالا کنم از سینه کوه

دلم کوه غم و دریای اندوه

به دامانش درآویزد به زاری

بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید

کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که بگویم

فرود اید نگاه از نیمه راه

که دست وصل کوتاهست کوتاه

نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم های باران

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل

تو که جان می دهی بر دانه در خاک

غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن

برای ما سعادت آرزو کن 


"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریپاییز

تاريخ : جمعه 25 مهر 1393 | 21:51 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

گر بوسه می خواهی ...

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت

اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من

گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده

گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم

جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم 

سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم

در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

"سیمین بهبهانی"

برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:55 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

داشتم!...

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:52 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

غم عشق ...

بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق به یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاه
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

"مهدی سهیلی"


برچسب‌ها: غمعشقمهدیسهیلی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:43 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بیچاره پاییز...

بیچاره پاییز...

دستش نمک ندارد...

این همه باران به آدم ها میبخشد

اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم ...تقصیر خودش است؛

بلد نیست مثل "بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد

و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد ...

سیاست "تابستان "هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.

بیچاره .....

بخت و اقبال "زمستان" هم نصیبش نشده

که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .

او "پاییز" است رو راست و بخشنده...ساده دل

فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد ...

روزی.. جایی...لحظه ای... از خوبیهایش یاد میکنند.

خبر ندارد

آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند..

عادت ادمها همین است ..

یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود

که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای ...

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند

تنها یادگاری که برایت میماند...

"صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست"....!


برچسب‌ها: پاییزوسادهمهربان

تاريخ : جمعه 18 مهر 1393 | 10:58 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من ...

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من

هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر

هرچه دَری بِدر مَدر پرده‌ی اعتبار من

هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ‌ای صنم

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر مَبُر رشته‌ی الفت مرا

هرچه کَنی بِکن مَکن خانه‌ی اختیار من

هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من

"محمدتقی فصیح‌الملک مشهور به شوریده شیرازی"


برچسب‌ها: هرچه کُنیبُکن مَکنشوریدهشیرازی

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393 | 22:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پاییز و تنهایی ...

پاییز 
جاده ای است 
که درست از وسط خیالم می گذرد ...
جاده ای پر تردد 
از خاطره ها ....
هر روز می نشینم 
برایشان دست تکان می دهم 
شاید خاطره ای آشنا 
همسفرم کند 
مرا با خود ببرد 
تا انتهای این جاده ی 
تنهایی...

"سید حسین دریانی"


برچسب‌ها: پاییزجاده تنهایی

تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1393 | 23:58 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دستی به دل ما زد و رفت ...


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که
دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
"سایه"


برچسب‌ها: رفتنسایه

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393 | 23:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

شهر هیچستان ...

چون حبابی دیده وا کردیم در دریای هیچ

عمر بگذشت ای دریغا بر سر سودای هیچ

در میان جنگلی از آهن و دود و غبار

شهر هیچستان ما را بین و این غوغای هیچ

جعبه شهر فرنگ است و به هر سازی در آن

صورتک هایی که می خندند برسیمای هیچ

بر سر آمال خود بی دست و پایان پایمال

وانکه را دست است وپا بنهاده بر سودای هیچ

مهر بی مهری نهاده بر جبین ها داغ ها

در فسون لفظ ها پنهان شده معنای هیچ

خسته از نیرنگ وافسون چشم ها وگوش ها

تا که می کوبد بر این طبل بلند آوای هیچ

آی باران گر همه دُردانه داری زینهار

جز گل حسرت نخواهی چید از ین صحرای هیچ

شمع من مستانه می رقصی در آغوش نسیم

باش تا از روزنی سر بر کند فردای هیچ

خود گریزی خسته ام آیا پناهی مانده ست

ای کدامین کوچۀ متروک و ای دنیای هیچ

شعر ما پرتو ، در این آشفته بازار ریا

همچو تشریفی است کاویزند بر بالای هیچ

"علی اشرف نوبتی (پرتو)"


برچسب‌ها: هیچعلیاشرفنوبتیپرتو

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 20:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ما را بس ...

همچو خورشید به عالم ، نظری ما را بس

نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

خنده در گلشن گیتی‌ به گل ارزنی باد

همچو شبنم به جهان ، چشم تری ما را بس

گرچه دانم که میسّر نشود روز وصال

در شب هجر ، امید سحری ما را بس

اگر از دیدۀ کوته نظران افتادیم

نیست غم ، صحبت صاحب نظری ما را بس

در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

قدسی از گفتۀ شیوا اثری ما را بس

 "قدسی مشهدی"


برچسب‌ها: ما را بسقدسیمشهدی

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

یه بوس بده ...


برچسب‌ها: فامیلدور

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:56 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دود اگر بالا نشیند ....

دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون

آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است

گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن

روی دریا کف نشیند ، قعر دریا گوهر است...

" صائب تبریزی "


برچسب‌ها: دوداگربالاصائبتبریزی

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دیوانه منم ...

دیوانه منم کز غم عشق تو پریشم 

فارغ ز خودی گشته و بیگانه ز خویشم

تا گنج خیال تو درون دل شیداست 

نبود به سر اندیشه ی خام کم و بیشم

تا عشق تو گردیده مرا مذهب و آیین 

بگسسته ز عالم ز همه مسلک و کیشم

" فاطمه کاظمی نورالدین وند(شیوا)"


برچسب‌ها: دیوانهفاطمه کاظمی نورالدین وندشیوا

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.