هیچستان

پيرم کرد و رفت ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

پيرم کرد و رفت ...

بس شنیدم داستان بی کسی

بـس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشـق از زبان هر کسي

گفته اند از ني حکايتهابسي

حال از من بشنو اين افسانه را

داسـتان اين دل ديوانـه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت

گويـي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن؛ من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خريدن نـاز او نفروختن

باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

از دل ديـوانه بردن باک نيست

دل که رفت از سـر سپردن باک نيست

آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم

بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم

واي بر اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـين نامهـربانـي دل مبند

دوستان گفتند و دل نشـنيد پند

پيش از اين پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقـيقت نيستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي؟

پيلگي بهـتر از اين پروانگي!

گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه

گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه

مي شود يک شب بماني، گفت:نه

گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه

دل شبي دور از خيالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم مي نهد،من نيستم

مي گشـايد چشم، من من نيستم

خود نمي دانم خدايا! کيستم

يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟

بس کشيدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگيرد دامنش

با تمـام بي کسي ها ساختم

دل سپردم، سر به زير انداختم

اين قماري بود و من نشاختم

واي برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او ديوانگي ست

آه!غير از من کسي ديوانه نيست

گريه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بيمار من است

فکر مي کردم که او يار من است

نه، فقط در فکر آزار من است

نيت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـي فاحش است

يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت

بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت

پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت

عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت

اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟

وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود

خوش به حالش کاين قدر آزاد بود

بي نياز از مستي مي شاد بود

چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود

يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت

بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: پیرعشقفریدون مشیری

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393 | 21:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

روز خوش در خواب باید دید و بس ...

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: هوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 22 دی 1393 | 18:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق و دوست داشتن ...

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد

دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند 

عشق طوفانی و متلاطم است. . . 

دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت 

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست 

دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می‌کند 

و باخود به قله‌ی بلند اشراق می‌برد 

عشق زیبایی‌های دلخواه را در معشوق می‌ آفریند 

دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌بیند و می‌یابد 

عشق یک فریب بزرگ و قوی است 

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق 

عشق در دریا غرق شدن است 

دوست داشتن در دریا شنا کردن 

عشق بینایی را می‌گیرد 

دوست داشتن بینایی می‌دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار 

دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار 

عشق همواره با شک آلوده است 

دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر 

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می‌شویم 

از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر 

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می‌کشاند 

دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست می‌برد 

عشق تملک معشوق است 

دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست 

عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند 

دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد 

و می‌خواهد که همه‌ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند 

در عشق رقیب منفور است، 

در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” 

عشق معشوق را طعمه‌ی خویش می‌بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید 

و اگر ربود با هر دو دشمنی می‌ورزد و معشوق نیز منفور می‌گردد 

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است 

یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست 


"دکتر علی شریعتی"

 


برچسب‌ها: تفاوتعشقدوست داشتندکترشریعتی

تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393 | 23:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.