هیچستان

مژده بده ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

مژده بده ...

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم «سایه»‌ی خود، باز نبینید مرا

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: مژده بدههوشنگابتهاج

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:10 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

روز خوش در خواب باید دید و بس ...

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: هوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 22 دی 1393 | 18:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای عشق ...

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق 
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست 
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز 
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش 
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون 
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد 
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند 
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: عشقهوشنگابتهاج

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393 | 21:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جای تو خالیست ...

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

"امیرهوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: امیرهوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 | 1:2 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.