هیچستان

زندگی ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

زندگی ...

زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق ليلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نميری پيش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سيل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی

ناله تاثيری ندارد در دلت؟
یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگيری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چيست؟
خواهش خامی، خيال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چيستم؟
پادشاهی در لباس سائلی

"فروغی بسطامی"


برچسب‌ها: زندگیفروغیبسطامی

تاريخ : شنبه 24 آبان 1393 | 22:20 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای عشق ...

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق 
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست 
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز 
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش 
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون 
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد 
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند 
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: عشقهوشنگابتهاج

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393 | 21:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سیب دلم ...

امشب كسی به سيب دلم ناخنك زده است

بر زخمهای كهنۀ قلبم نمك زده است

اين غم نمی رود به خدا، از دلم مخواه

خون است اینکه بر جگرِ من شتك زده است

قصدم گلايه نيست، خودت جاي من ببين

ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است

امروز هم گذشت و دلت ميهمان نشد

بر سفره ای كه نان دعايش كپك زده است

هرشب من آن غريبه كه باور نمي كند

نامرد روزگار، به او هم كلك زده است

دارد به باد می سپرد این پيام را

سيب دلم برای تو ای دوست، لك زده است

"مژگان بانو"


برچسب‌ها: سیبدلممژگانبانو

تاريخ : یک شنبه 11 آبان 1393 | 18:9 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جوانی...

جوانی شمـع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کـردم جـوانی را

کنـون با بار پیـری آرزومنـدم که برگـردم

به دنبـال جوانی کـوره راه زندگانی را

به یاد یار دیـرین کـاروان گم کـرده رامانـم

که شب در خـواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ایگل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود ازخواب خوش مستی

که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل

خدایا با کـه گویم شـکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کوکه چون برگ خزان دیده

بپای سرو خـود دارم هوای جانفشانـی را

بچشم آسـمانی گردشی داری بلای جان

خدایـا بر مگـردان این بلای آسمانـی را

نمیری شـهریار از شعر شیرین روان گفتـن

که از آب بقا جوینـد عمـر جاودانـی را

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارجوانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:12 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق ...

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !

پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای

خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟

حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای

بین امواج مهت رقص کنان می بینم

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .

نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارعشق

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:6 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای دوست ...

دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،

یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم ، ای دوست.

هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است،

پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.

غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست

نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.

در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو

تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟

دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مرد،

حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.

در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم

تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.

با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد

گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟

درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،

جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟

آن است که خود را چو غباری بزدایم

میباید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 21:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

"قیصر امین پور"


برچسب‌ها: قیصر امین پور

تاريخ : شنبه 3 آبان 1393 | 19:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.