هیچستان

ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ...

ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﺳﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺸﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﮑﺪﻩﻫﺎ
ﻣﺪﻋﯽ ﮔﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﻓﻬﻢ ﺳﺨﻦ ﮔﻮ ﺳﺮ ﻭ ﺧﺸﺖ
ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﻡ ﻣﮑﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﺯﻝ
ﺗﻮ ﭘﺲ ﭘﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻪ ﺯﺷﺖ
ﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﻘﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺲ
ﭘﺪﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺑﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﻬﺸﺖ
ﺣﺎﻓﻈﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺟﻞ ﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺁﺭﯼ ﺟﺎﻣﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﯼ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﺮﻧﺪﺕ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ

"حافظ"



تاريخ : دو شنبه 30 تير 1393 | 23:2 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دو رباعی که هنگام خواندن آنها لبها بهم نمی خورند

دو رباعی که هنگام خواندن آنها لبها بهم نمی خورند

هیچ کس در نزد خود چیزی نشد
هیچ آهن خنجر تیزی نشد
هیچ قنادی نشد استاد کار
تا که شاگرد شکرریزی نشد

و دیگری :

ای دیده،رخ نگار دیدن خطر است
ای دل این رشته کشیدن خطر است
هان تا نچشی ز ساغر عشق دگر
زنهار دلا،زهر چشیدن خطر است


برچسب‌ها: شعرلب

تاريخ : شنبه 21 تير 1393 | 18:47 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کیست ...

می روم اما نمی پرسم زخویش 
ره کجا ؟منزل کجا ؟مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم 
کاین دل دیوانه را معبود کیست ؟
...آه ...آری ....این منم اما چه سود 
...."او "که در من بوده دیگر نیست ،نیست 
می خرو شم زیر لب دیوانه وار 
"او "که در من بود ،آخر کیست ؟کیست ؟"...

"فروغ فرخزاد"


برچسب‌ها: فروغفرخ زاد

تاريخ : چهار شنبه 18 تير 1393 | 18:43 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سفره خالی ...

یاد دارم یک غروب سرد سرد

می گذشت از توی کوچه دوره گرد:

دوره گردم ، کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

گر نداری کوزه خالی می خرم

کاسه و ظرف سفالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی زد وبغضش شکست

اول ماه است و نان در خانه نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟!

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

چهره اش دیدم که لک برداشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بدتر از این خواهرم دلگیر بود

مشکل ما درد نان تنها نبود

حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!

باز آواز درشت دوره گرد

پرده اندیشه ام را پاره کرد

دوره گردم ، کهنه قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت: آقا سفره خالی می خرید!!!



تاريخ : جمعه 13 تير 1393 | 1:17 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جای تو خالیست ...

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است 
اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما 
آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است 
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است 
فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است 
وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

"امیرهوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: امیرهوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 9 تير 1393 | 1:2 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دل...

من به مردی «وفا» نمودم و او
پشت پا زد به «عشق و امیدم»

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن «دل» که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد!

او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد؟! ...

"فروغ فرخزاد"


برچسب‌ها: فروغفرخزاد

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393 | 22:48 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

که میداند ...

قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست

مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست

هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما

حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست

" وحشی بافقی "


برچسب‌ها: وحشیبافقی

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393 | 22:29 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

به تو می‌اندیشم ...

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیری

تاريخ : یک شنبه 8 تير 1393 | 22:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم ...

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

 

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

 

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

 

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

 

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:54 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هميشه همره هابيل بوده قابيلي ...

همين كه نعش درختي به باغ مي افتد

بهانه باز به دست اجاق مي افتد

 

حكايت من و دنيايتان حكايت آن

پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد

 

عجب عدالت تلخي كه شادماني ها

فقط براي شما اتفاق مي افتد  

 

تمام سهم من از روشني همان نوريست

كه از چراغ شما در اتاق مي افتد

 

به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين

چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد

 

هميشه همره هابيل بوده قابيلي

ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: هابیلقابیلفاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:50 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت زندگی بعد تو...

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه‌ء عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: نگرفتفاضل نظری

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کاش ...


برچسب‌ها: کاشفروغفرخ زاد

تاريخ : پنج شنبه 5 تير 1393 | 1:36 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

انسان های بزرگ ...

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393 | 2:38 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

گرفتم ...

من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم

خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!

دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟...
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.

بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ ‌این چار با ناچار گرفتم

لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!

من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟

تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم

گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانیگرفتم

تاريخ : سه شنبه 3 تير 1393 | 2:24 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.