ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﺳﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺸﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﮑﺪﻩﻫﺎ
ﻣﺪﻋﯽ ﮔﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﻓﻬﻢ ﺳﺨﻦ ﮔﻮ ﺳﺮ ﻭ ﺧﺸﺖ
ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﻡ ﻣﮑﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﺯﻝ
ﺗﻮ ﭘﺲ ﭘﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻪ ﺯﺷﺖ
ﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﻘﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺲ
ﭘﺪﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺑﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﻬﺸﺖ
ﺣﺎﻓﻈﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺟﻞ ﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺁﺭﯼ ﺟﺎﻣﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﯼ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﺮﻧﺪﺕ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ
"حافظ"
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد:
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد وبغضش شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟!
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
چهره اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از این خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!
باز آواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی می خرید!!!
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
"امیرهوشنگ ابتهاج"
برچسبها: امیرهوشنگابتهاج
به تو میاندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو میاندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو میاندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!
تو بخواه
پاسخ چلچلهها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقیست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!
"فریدون مشیری"
برچسبها: فریدون مشیری
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد
من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد
به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد
چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد
ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
"فاضل نظری"
برچسبها: فاضل نظری
همين كه نعش درختي به باغ مي افتد
بهانه باز به دست اجاق مي افتد
حكايت من و دنيايتان حكايت آن
پرنده ايست كه به باتلاق مي افتد
عجب عدالت تلخي كه شادماني ها
فقط براي شما اتفاق مي افتد
تمام سهم من از روشني همان نوريست
كه از چراغ شما در اتاق مي افتد
به زور جاذبه سيب از درخت چيده زمين
چه ميوه اي ز سر اشتياق مي افتد
هميشه همره هابيل بوده قابيلي
ميان ما و شما كي فراق مي افتد؟
"فاضل نظری"
برچسبها: هابیلقابیلفاضل نظری
دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعلهای بود که لرزید ولی جان نگرفت
جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصهء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
"فاضل نظری"
برچسبها: نگرفتفاضل نظری
من به رغم دل بی مهر تو دلدار گرفتم
گشتم و گشتم و بهتر ز تو را یار گرفتم
خنده یی کردم و دل بُردم و با لطف ِ نگاهی
تا بمیری ز حسد وعده ی دیدار گرفتم!
دامن از دست من، ای یار! کشیدی، چه توانم؟...
گله یی نیست اگر دامن اغیار گرفتم.
بعد ازین ساخته ام با، نی و چنگ و می و ساقی
بی تو من دامن ِ این چار با ناچار گرفتم
لیک باور مکن ای دوست! که این راست نگفتم
انتقام از دل سنگ تو، به گفتار گرفتم!
من کجا یاد تو از خاطر سودازده راندم؟
یا کجا جز تو کسی یار وفادار گرفتم؟
تا رُخت شمع فروزنده ی بزم دگران شد
من چو تاریکی شب گوشه ی دیوار گرفتم
گله کردی که چرا یار تو یار دگران شد
دیدی، ای دوست، به یاری ز تو اقرار گرفتم؟
"سیمین بهبهانی"
برچسبها: سیمین بهبهانیگرفتم




















