هیچستان

مزار ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

مزار ...

شعر رهی معیری برای سنگ قبر خودش. روحش شاد و یادش گرامی

الا ای رهگذر کز راه یاری 
قدم بر تربت ما میگذاری

در اینجا شاعری غمناک خفته است 
رهی در سینه این خاک خفته است

فرو خفته چو گل با سینه چاک 
فروزان آتشی در سینه خاک

بنه مرهم ز اشکی داغ ما را 
بزن آبی بر این آتش خدا را

به شبها شمع بزم افروز بودیم 
که از روشندلی چون روز بودیم

کنون شمع مزاری نیست ما را 
چراغ شام تاری نیست ما را

سراغی کن ز جان دردناکی 
بر افکن پرتوی بر تیره خاکی

ز سوز سینه با ما همرهی کن 
چو بینی عاشقی یاد رهی کن

"رهی معیری"


برچسب‌ها: مزاررهیمعیری

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394 | 12:44 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

شب جدایی ...

ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب
کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ای شب
نشان زلف دلبری، ز بخت من سیه‌تری
بلا و غم سراسری، تیره همچون آهی ای شب
کنی به هجر یار من، حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من، جانم از غم کاهی ای شب
تا که از آن گل دور افتادم خنده و شادی رفت از یادم
سیه شد روزم
بی مه رویش دمی نیاسودم، به سیل اشکم گواهی ای شب
او شب چون گل نهد ز مستی بر بالین سر
من دور از او کنم ز اشک خود بالین را تر
خون دل از بس خوردم بی او، محنت و خواری بردم بی او
مُردم بی او
بی رخ آن گل دلم به‌جان آمد، دگر از جانم چه خواهی ای شب

"رهی معیری"


برچسب‌ها: شبجداییرهیمعیری

تاريخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 21:35 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

وفای شمع ...

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز 

مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت 

غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم 

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست 

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند 

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

رهی معیری

 


برچسب‌ها: رهیمعیری

تاريخ : سه شنبه 9 ارديبهشت 1393 | 1:41 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.