هیچستان

هیچستان

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

دستی به دل ما زد و رفت ...


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت اینغمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که
دوش عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
"سایه"


برچسب‌ها: رفتنسایه

تاريخ : چهار شنبه 9 مهر 1393 | 23:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

شهر هیچستان ...

چون حبابی دیده وا کردیم در دریای هیچ

عمر بگذشت ای دریغا بر سر سودای هیچ

در میان جنگلی از آهن و دود و غبار

شهر هیچستان ما را بین و این غوغای هیچ

جعبه شهر فرنگ است و به هر سازی در آن

صورتک هایی که می خندند برسیمای هیچ

بر سر آمال خود بی دست و پایان پایمال

وانکه را دست است وپا بنهاده بر سودای هیچ

مهر بی مهری نهاده بر جبین ها داغ ها

در فسون لفظ ها پنهان شده معنای هیچ

خسته از نیرنگ وافسون چشم ها وگوش ها

تا که می کوبد بر این طبل بلند آوای هیچ

آی باران گر همه دُردانه داری زینهار

جز گل حسرت نخواهی چید از ین صحرای هیچ

شمع من مستانه می رقصی در آغوش نسیم

باش تا از روزنی سر بر کند فردای هیچ

خود گریزی خسته ام آیا پناهی مانده ست

ای کدامین کوچۀ متروک و ای دنیای هیچ

شعر ما پرتو ، در این آشفته بازار ریا

همچو تشریفی است کاویزند بر بالای هیچ

"علی اشرف نوبتی (پرتو)"


برچسب‌ها: هیچعلیاشرفنوبتیپرتو

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 20:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

یه بوس بده ...


برچسب‌ها: فامیلدور

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:56 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دود اگر بالا نشیند ....

دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست

جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است

شصت و شاهد هر دو دعوای بزرگی میکنند

پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است؟

آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون

آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است

گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن

روی دریا کف نشیند ، قعر دریا گوهر است...

" صائب تبریزی "


برچسب‌ها: دوداگربالاصائبتبریزی

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دیوانه منم ...

دیوانه منم کز غم عشق تو پریشم 

فارغ ز خودی گشته و بیگانه ز خویشم

تا گنج خیال تو درون دل شیداست 

نبود به سر اندیشه ی خام کم و بیشم

تا عشق تو گردیده مرا مذهب و آیین 

بگسسته ز عالم ز همه مسلک و کیشم

" فاطمه کاظمی نورالدین وند(شیوا)"


برچسب‌ها: دیوانهفاطمه کاظمی نورالدین وندشیوا

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ما را بس ...

همچو خورشید به عالم ، نظری ما را بس

نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

خنده در گلشن گیتی‌ به گل ارزنی باد

همچو شبنم به جهان ، چشم تری ما را بس

گرچه دانم که میسّر نشود روز وصال

در شب هجر ، امید سحری ما را بس

اگر از دیدۀ کوته نظران افتادیم

نیست غم ، صحبت صاحب نظری ما را بس

در جهانی که نباشد ز کسی نام و نشان

قدسی از گفتۀ شیوا اثری ما را بس

 "قدسی مشهدی"


برچسب‌ها: ما را بسقدسیمشهدی

تاريخ : دو شنبه 7 مهر 1393 | 1:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلم گرفته از این روزها...

دلم گرفته از این روزها،‌ دلم تنگ است 
میان ما و رسیدن ،‌هزار فرسنگ است

مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست 
هزارعرصه برای پریدنم تنگ است

اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود 
فرو پریدن و درخاک بودنم ننگ است

چگونه سر کند این جا ترانه ی خود را ؟‌
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است

هزار چشمه ی فریاد در دلم جوشید 
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است

مرا به زاویه ی باغ عشق مهمان کن 
در این هزاره فقط عشق ،‌پاک و بی رنگ است

"سلمان هراتی"


برچسب‌ها: سلمانهراتی

تاريخ : چهار شنبه 12 شهريور 1393 | 19:27 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

نمی داند...

نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست
مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست

تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من
خودش از گریه ام فهمید مدت هاست ،مدت هاست

به جای دیدن روی تو در خود خیره ایم ای عشق
اگر آه تو در آیینه پیدا نیست عیب از ماست

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست

در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی
اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست

(فاضل نظری)


برچسب‌ها: فاضل نظری

تاريخ : چهار شنبه 12 شهريور 1393 | 19:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کاش من هم ...

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

"سیمین بهبهان"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : چهار شنبه 12 شهريور 1393 | 19:9 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن ...

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن
وی قبله دل و دیده ما قبله نما کن
از سینه ما سوختگان آینه ای ساز
وانگاه یکی جلوه در آئینه ما کن
با زیبق این اشک و به خاکستر این غم
این شیشه دل آینه غیب نما کن
آنجاکه به عشاق دهی درد محبت
دردی هم از این عاشق دلخسته دوا کن 
لنگان به قفای جرس افتاده عشقیم
ای قافله سالار نگاهی به قفاکن
چون زخمه به ساز دل این پیر خمیده
چنگی زن و آفاق پر از شور و نوا کن 
او در حرم هفت سرا پرده عفت
خواهی تو بدو بنگری ای دیده حیا کن
در گلشن دل آب و هوائی است بهشتی
گل باش و در این آب و هوا نشو و نما کن
از بهر خلائق چه کنی طاعت معبود 
باری چو عبادت کنی از بهر خدا کن

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریار

تاريخ : شنبه 1 شهريور 1393 | 21:36 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

وصیت کرده ام...


وصیت کرده ام بعد از مرگم؛ همراه من
دوتا فنجان چای هم دفن کنند!!
شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید...
بهرحال دلخوریها کم نیست ازبندگانش ...
همانهایی که بی اجازه واردشدند
خودخواهانه قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند
وبی خداحافظی رفتند!

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانیوصیت

تاريخ : شنبه 1 شهريور 1393 | 20:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

می فروشند ...

همه جا دکان رنگ است، همه رنگ مي‌فروشند
دل من به شيشه سوزد، همه سنگ مي‌فروشند
به کرشمه‌ای، نگاهش، دل ساده‌لوح ما را
چه به ناز مي‌ربايد، چه قشنگ مي‌فروشد 
شرری بگير و آتش به جهان بزن تو ای آه 
ز شراره‌ای که هر شب، دل تنگ مي‌فروشد 
به دکان بخت مردم که نشسته است يا رب 
گل خنده مي‌ستاند، غم جنگ مي‌فروشد؟ 
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدّی 
که غزال، چوچه‌اش را به پلنگ مي‌فروشد
مدتي‌ است کس نديده گُهری به قُلزُمِ ما 
که صدف هر آن‌چه دارد، به نهنگ مي‌فروشد
ز تنور طبع «فانی» تو مجو سرود آرام 
مَطَلب گل از دکانی که تفنگ مي‌فروشد

"رازق فانی"


برچسب‌ها: رازقفانی

تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393 | 23:31 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.