رفته بودم سر حوض تا ببینم شايد
عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود!
تو اگر در تپش باغ
خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است...!
"سهراب سپهری"
برچسبها: سهراب سپهری
شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست
زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست
چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پر شده ست
بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست
شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست
"فاضل نظری"
برچسبها: فاضل نظری
وقتی از چشم تو افتادم دل مستم شکست
عهد و پیمانی که روزی با دلت بستم شکست
ناگهان -دریا!- تو را دیدم حواسم پرت شد
کوزه ام بی اختیار افتاد از دستم شکست
در دلم فریاد زد فرها...د و کوهستان شنید
هی صدا در کوه هی «من عاشقت هستم» شکست
بعد تو آیینه های شعر سنگم می زدند
دل به هر آیینه، هر آیینه ای بستم شکست
عشق زانو زد غرور گام هایم خرد شد
قامتم وقتی به اندوه تو پیوستم شکست
وقتی از چشم تو افتادم... نمی دانم چه شد
پیش رویت آنچه را یک عمر نشکستم شکست
"نجمه زارع"
برچسبها: نجمهزارع
گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
اما چه سود، حاصل گلهای پرپر است!
شرم از نگاه بلبل بیدل نمیکنید
کز هجر گل نوای فغانش به حنجر است؟!
از آن زمان که آیینهگردان شب شُدید
آیینه دل از دَم دوران مکدر است
فردایتان چکیده امروز زندگی است
امروزتان طلیعه فردای محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگ شوم زمان، مرگ میچکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار، وصله ناجور فصلهاست
وقتی تبر، مدافع حق صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت، طناب دار
بر صدر مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوت چمن از اشک ابرهاست
وقتی که نقش خون به دل ما مُصور است
وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزه یک پیامبر است
وقتی که برخلاف تمام فسانهها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعرِ تر، ای بیخبر ز درد!
شعری که خون از آن نچکد ننگ دفتر است!
ما با زبان سرخ و سر سبز آمدیم
تیغ زبان، بُرندهتر از تیغ خنجر است
این تختهپارهها که با آن چنگ میزنید
تهماندههای زورق بر خون شناور است
حرص جهان مزن که در این عهد بیثبات
روز نخست، موعد مرگت مقرر است
هرگز حدیث درد به پایان نمیرسد
گرچه خطابه غزلم رو به آخر است
"بیداد خراسانی"
برچسبها: گلپرپربیدادخراسانی
ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ای شب
کن شتابی آخر ز جان من چه خواهی ای شب
نشان زلف دلبری، ز بخت من سیهتری
بلا و غم سراسری، تیره همچون آهی ای شب
کنی به هجر یار من، حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من، جانم از غم کاهی ای شب
تا که از آن گل دور افتادم خنده و شادی رفت از یادم
سیه شد روزم
بی مه رویش دمی نیاسودم، به سیل اشکم گواهی ای شب
او شب چون گل نهد ز مستی بر بالین سر
من دور از او کنم ز اشک خود بالین را تر
خون دل از بس خوردم بی او، محنت و خواری بردم بی او
مُردم بی او
بی رخ آن گل دلم بهجان آمد، دگر از جانم چه خواهی ای شب
"رهی معیری"
برچسبها: شبجداییرهیمعیری
یکی دیوانه ای استاد در کوی
جهانی خلق می رفتند هر سوی
فغان برداشت این دیوانه ناگاه
که از یک سوی باید رفت و یک راه
به هر سویی چرا باید دویدن
به صد سو هیچ جا نتوان رسیدن
تویی با یک دل ای مسکین و صد یار
به یک دل چون توانی کرد صد کار؟
*****
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت وکورم , شوق و شورم مرده است
غم , نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت , بی هدف , بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس می گوید که : بس !
وز تپیدن باز می ماند نفس
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد !
"فریدون مشیری"
برچسبها: فریدون مشیری
ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩﺭﻭﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ
ﺳﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺸﺖ ﺩﺭ ﻣﯿﮑﺪﻩﻫﺎ
ﻣﺪﻋﯽ ﮔﺮ ﻧﮑﻨﺪ ﻓﻬﻢ ﺳﺨﻦ ﮔﻮ ﺳﺮ ﻭ ﺧﺸﺖ
ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﻡ ﻣﮑﻦ ﺍﺯ ﺳﺎﺑﻘﻪ ﻟﻄﻒ ﺍﺯﻝ
ﺗﻮ ﭘﺲ ﭘﺮﺩﻩ ﭼﻪ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻪ ﺯﺷﺖ
ﻧﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺮﺩﻩ ﺗﻘﻮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﻭ ﺑﺲ
ﭘﺪﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺑﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﻬﺸﺖ
ﺣﺎﻓﻈﺎ ﺭﻭﺯ ﺍﺟﻞ ﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺁﺭﯼ ﺟﺎﻣﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﯼ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﺮﻧﺪﺕ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ
"حافظ"
یاد دارم یک غروب سرد سرد
می گذشت از توی کوچه دوره گرد:
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد وبغضش شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟!
بوی نان تازه هوش از ما ربود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
چهره اش دیدم که لک برداشته
دست خوش رنگش ترک برداشته
سوختم دیدم که بابا پیر بود
بدتر از این خواهرم دلگیر بود
مشکل ما درد نان تنها نبود
حتم دارم که خدا آنجا نبود!!!
باز آواز درشت دوره گرد
پرده اندیشه ام را پاره کرد
دوره گردم ، کهنه قالی می خرم
دست دوم جنس عالی می خرم
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت: آقا سفره خالی می خرید!!!
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیشرو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم، به تو بر میخورم اما
آنسان شدهام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام، جای تو خالی است
فردا که میآیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همهی بودن ما جز هوسی نیست
"امیرهوشنگ ابتهاج"
برچسبها: امیرهوشنگابتهاج




















