هیچستان

هیچستان

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

بگرییم ...

نیما غـــــم دل گـــــــو که غریبانه بگرییم
سر پیش هـــــــم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غـــــار و تو از قُــــله آن قاف
از دل بهــــــــــم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خــــانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیـــــــم که خنـــــدیم به ایوان
شمعیــــــم که در گوشه کاشانه بگرییم
این شانه پریشان کن کاشانهِ دلهـاست
یک شب به پریشانی از این شانه بگرییم
من نیز چو تو شاعــــــــر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعـــــــــر افسانه بگرییم
پیمان خط و جــــــام یکی جرعه به ما داد
کز دُورِ حریفان دو ســــــــه پیمانه بگرییم
برگشتن از آیین خــــــــرابات نه مَردیست
مِی مُردهِ بیا در صَـــــــفِ میخـانه بگرییم
ازجوش وخروش خُم وخُمخانه خبـر نیست
با جوش و خروشِ خُـــم و خُمخـانه بگرییم
با وحشـــــــتِ دیوانه بخنــــدیم و نهـانی
در فاجعه حکمـــــــتِ فـــــــــرزانه بگرییم
با چشمِ صــــــــدف خیـز که بر گردن ایام
خـرمُهـــــــــــره ببینیم و به دُردانه بگرییم
آیین عروسی و چَک و چــــانه زدن نیست
بستند همه چشـــم و چک و چانه بگرییم
بلبل که نبـودیم بخوانیـــــــــــــم به گلزار
جغـــــــدی شده شبگیـر به ویرانه بگرییم
پروانه نبـــــــــــودیم در این مشعـله باری
شمعـی شده در ماتَـــــــم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غـــــــــــم ما خنده ولی ما
با چشمِ خودی در غــــــــمِ بیگانه بگرییم
بگذار به هَـــــــــــــذیانِ تو طفلانه بخندند
ما هم به تب طفـــــــــــل طبیبانه بگرییم

" نیما یوشیج"


برچسب‌ها: نیمایوشیجبگرییم

تاريخ : شنبه 25 بهمن 1393 | 1:17 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

زندگی ...

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻠﺒﻪ ﯼ ﺩﻧﺠﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ﺧﻮﺩ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ 
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻬﯽ ﺷﺮ ﺷﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭد

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ دارد

ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ؛
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ ؛
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ؛
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ ؛

ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ ...

ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ...


برچسب‌ها: زندگی

تاريخ : یک شنبه 5 بهمن 1393 | 22:28 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پيرم کرد و رفت ...

بس شنیدم داستان بی کسی

بـس شنيدم قصه دلواپسي

قصه عشـق از زبان هر کسي

گفته اند از ني حکايتهابسي

حال از من بشنو اين افسانه را

داسـتان اين دل ديوانـه را

چشمهايش بويي از نيرنگ داشت

دل دريغا ! سينه اي از سنگ داشت

با دلـم انگار قـصد جنگ داشت

گويـي از با من نشستن ننگ داشت

عاشقم من، قصد هيچ انکار نيست

ليک با عاشق نشستن عار نيست

کار او آتش زدن؛ من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

مـن خريدن نـاز او نفروختن

باز آتـش در دلـم افـروختن

سوختن در عشق را ازبر شديم

آتشي بوديم و خاکستر شديم

از غم اين عشق مردن باک نيست

خون دل هر لحظه خوردن باک نيست

از دل ديـوانه بردن باک نيست

دل که رفت از سـر سپردن باک نيست

آه! مي ترسم شبي رسـوا شوم

بدتر از رسوايي ام، تنـها شوم

واي بر اين صيد و آه از آن کمند

پيش رويم خنده، پشتم پوزخند

بر چنـين نامهـربانـي دل مبند

دوستان گفتند و دل نشـنيد پند

پيش از اين پند نهان دوستان

حال هـم زخم زبان دوستان

خانه اي ويران تر از ويرانه ام

من حقـيقت نيستم، افـسانه ام

گر چه سوزد پر، ولي پروانه ام

فاش مي گويم که من ديوانه ام

تا به کي آخر چنين ديوانگي؟

پيلگي بهـتر از اين پروانگي!

گفتمش:آرام جـانـي، گفت:نه

گفتمش:شيرين زباني، گفت:نه

مي شود يک شب بماني، گفت:نه

گفتمش:نامهـربانـي،گفت:نه

دل شبي دور از خيالش سر نکرد

گفتمش؛ افسـوس! او باور نکرد

چشم بر هم مي نهد،من نيستم

مي گشـايد چشم، من من نيستم

خود نمي دانم خدايا! کيستم

يکـنفر با مـن بگويد چيسـتم؟

بس کشيدم آه از دل بردنش

آه! اگـر آهم بگيرد دامنش

با تمـام بي کسي ها ساختم

دل سپردم، سر به زير انداختم

اين قماري بود و من نشاختم

واي برمـن، ساده بودم باختم

دل سپردن دست او ديوانگي ست

آه!غير از من کسي ديوانه نيست

گريه کردن تا سحر کار من است

شاهد من چشم بيمار من است

فکر مي کردم که او يار من است

نه، فقط در فکر آزار من است

نيت اش از عشق تنها خواهش است

دوستت دارم دروغـي فاحش است

يک شب آمد زير و رويم کرد و رفت

بغض تلخي در گلويـم کرد و رفت

پايـبند جسـت وجويم کرد و رفت

عاقـبت بـي آبرويم کرد و رفت

اين دل ديوانـه آخر جاي کيست؟

وانکه مجنونش منم ليلاي کيست؟

مذهب او هر چه بادابـاد بود

خوش به حالش کاين قدر آزاد بود

بي نياز از مستي مي شاد بود

چشـمهـايش مسـت مادرزاد بود

يک شبه از عمر سيرم کرد و رفت

بيست سالم بود، پيرم کرد و رفت

"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: پیرعشقفریدون مشیری

تاريخ : پنج شنبه 25 دی 1393 | 21:53 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

روز خوش در خواب باید دید و بس ...

مایه ی درد است بیداری مرد
آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است
شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش
ای دل دیدارجو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد
خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است اینه ، پیداست این
چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است
آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه
گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس
روز خوش در خواب باید دید و بس

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: هوشنگابتهاج

تاريخ : دو شنبه 22 دی 1393 | 18:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق و دوست داشتن ...

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل‌ها و عبور سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد

دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند 

عشق طوفانی و متلاطم است. . . 

دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت 

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست 

دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر می‌رود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می‌کند 

و باخود به قله‌ی بلند اشراق می‌برد 

عشق زیبایی‌های دلخواه را در معشوق می‌ آفریند 

دوست داشتن زیبایی‌های دلخواه را در دوست می‌بیند و می‌یابد 

عشق یک فریب بزرگ و قوی است 

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق 

عشق در دریا غرق شدن است 

دوست داشتن در دریا شنا کردن 

عشق بینایی را می‌گیرد 

دوست داشتن بینایی می‌دهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار 

دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار 

عشق همواره با شک آلوده است 

دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر 

از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می‌شویم 

از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر 

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می‌کشاند 

دوست داشتن جاذبه ای در دوست، که دوست را به دوست می‌برد 

عشق تملک معشوق است 

دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست 

عشق معشوق را مجهول و گمنام می‌خواهد تا در انحصار او بماند 

دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می‌خواهد 

و می‌خواهد که همه‌ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند 

در عشق رقیب منفور است، 

در دوست داشتن است که: ”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند” 

عشق معشوق را طعمه‌ی خویش می‌بیند و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید 

و اگر ربود با هر دو دشمنی می‌ورزد و معشوق نیز منفور می‌گردد 

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است 

یک ابدیت بی مرز است، که از جنس این عالم نیست 


"دکتر علی شریعتی"

 


برچسب‌ها: تفاوتعشقدوست داشتندکترشریعتی

تاريخ : پنج شنبه 11 دی 1393 | 23:23 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کاخت نگون باد...

ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم
کاخت نگون باد ای فلک با ما چه بد تا میکنی

ای شمع رقصان با نسیم آتش مزن پروانه را
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی

با چون منی نازک خیال ابرو کشیدن از ملال
زشت است ای وحشی غزال اما چه زیبا میکنی

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن
شورافکن و شیرین سخن اما تو غوغا میکنی

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارکاختنگون

تاريخ : شنبه 22 آذر 1393 | 23:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

برگها را می کند باد خزان از هم جدا ...

می شوند از سرد مهری دوستان از هم جدا

برگها را می کند باد خزان از هم جدا

قطره شد سیلاب و واصل شد به دریای محیط

تا به کی باشید ای بی غیرتان از هم جدا

گر دو بی نسبت به هم صد سال باشند آشنا

می کند بی نسبتی در یک زمان از هم جدا

در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر

تا به هم پیوست، شد تیر و کمان از هم جدا

می پذیرد چون گلاب از کوره رنگ اتحاد

گر چه باشد برگ برگ گلستان از هم جدا

تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من

می شود نزدیک منزل کاروان از هم جدا

تا چو زنبور عسل در چشم هم شیرین شوند

به که باشد خانه های دوستان از هم جدا

در خموشی حرفهای مختلف یک نقطه اند

می کند این جمع را تیغ زبان از هم جدا

پیش ارباب بصیرت گفتگوی عشق و عقل

هست چون بیداری و خواب گران از هم جدا

گر چه در صحبت قسم ها بر سر هم می خورند

خون خود را می خورند این دوستان از هم جدا

نیست ممکن آشنایان را جدا کردن ز هم

می کند بیگانگان را آسمان از هم جدا

لفظ و معنی را به تیغ از یکدگر نتوان برید

کیست صائب تا کند جانان و جان از هم جدا؟

"صائب تبریزی"

 


برچسب‌ها: صائبتبریزی

تاريخ : دو شنبه 17 آذر 1393 | 16:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

تو چه کردی...

سرسبز دل از شاخه بریدم ، تو چه کردی ؟

افتادم و بر خاک رسیدم ، تو چه کردی ؟

من شور و شر موج و تو سرسختی ِ ساحل

روزی که به سوی تو دویدم ، تو چه کردی ؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد ِ خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور ، ولی دست به دامان ِ رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم ، تو چه کردی ؟

«تنهایی و رسوایی » ، « بی مهری و آزار »

ای عشق ، ببین من چه کشیدم تو چه کردی !

"فاضل نظری"


برچسب‌ها: فاضل نظریتو چه کردی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:46 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

مست از مىِ ميناىِ دل...

هر شب من و دل تا سحر، در گوشه ي ويرانه ها

داريم از ديوانگى، با يكدگر افسانه ها

اندر شمار بيدلان، در حلقه ي بي حاصلان

نى در حسابِ عاقلان، نى در خور فرزانه ها

از مى زده سر جوشها، از پند بسته گوشها

پيوسته با بيهوش ها، خو كرده با ديوانه ها

از خانمان آواره ها، در دو جهان بيكاره ها

از درد و غم بيمارها، از عقل و دين بيگانه ها

از سينه بُرده كينه ها، آيينه كرده سينه ها

ديده در آن آيينه ها، عكس رخ جانانه ها

سنگ ملامت خورده ها، از كودكان آزرده ها

دل زنده ها، تن مرده ها، فرزانه ها، ديوانه ها

ببريده خويش از خويشتن، بگسيخته از ما و من

كرده سفرها در وطن، اندر درون خانه ها

نى در پى انديشه ها، نى در خيالِ پيشه ها

چون شيرها در بيشه ها، چون مورها در لانه ها

چون گل فروزان در چمن، چون شمع سوزان در لگن

بر گردشان صد انجمن، پر سوخته پروانه ها

رخشان چو ماه و مشترى، زين گنبد نيلوفرى

تابان چو مهر خاورى، از روزنِ كاشانه ها

مست از مىِ ميناىِ دل، بنهاده سر در پاى دل

آورده از درياى دل، بيرون بسى دُردانه ها

گاهى ستاده چون كدو، از مى لبالب تا گلو

گاهى فتاده چون سبو، لب بر لبِ پيمانه ها...

"میرزا حبیب خراسانی"


برچسب‌ها: میرزاحبیبخراسانی

تاريخ : جمعه 14 آذر 1393 | 22:34 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هیچکس باور نکرد ...

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد

هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ

گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت

او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود

وای ...باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک

چار فصل آوارگیْ جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود

ناکجا...شب...آن غریبه....هیچکس باور نکرد

"بتول مبشری"


برچسب‌ها: بتولمبشری

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393 | 23:30 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

زندگی ...

زندگی بی او ندارد حاصلی
وقت را دریاب اگر صاحب دلی

عشق ليلی موجب دیوانگی است
طعنه بر مجنون مزن گر عاقلی

هر کجا کز لعل جانان دم زنند
جان چه باشد، تحفهٔ ناقابلی

تا به آسانی نميری پيش دوست
بر تو کی آسان شود هر مشکلی

واقف از سيل سرشکم میشدی
گر فرو میرفت پایت بر گلی

ناله تاثيری ندارد در دلت؟
یعنی از درد محبت غافلی

گر کمال هر دو عالم در تو هست
تا پی طفلی نگيری جاهلی

دولت وصل بتان دانی که چيست؟
خواهش خامی، خيال باطلی

کوشش بی جا مکن در راه وصل
هر زمان کز خود گذشتی واصلی

بر درش دانی فروغی چيستم؟
پادشاهی در لباس سائلی

"فروغی بسطامی"


برچسب‌ها: زندگیفروغیبسطامی

تاريخ : شنبه 24 آبان 1393 | 22:20 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای عشق ...

ای عشق تو ما را به کجا می کشی ای عشق 
جز محنت و غم نیستی ، اما خوشی ای عشق

این شوری و شیرینی من خود ز لب توست 
صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق

چون زر همه در حسرت مس گشتنم امروز 
تا باز تو دستی به سر من می کشی ای عشق

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش 
چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون 
هنگامه ی حسن است چرا خامشی ای عشق

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد 
پیداست که مرغ چمن آتش ای عشق

بگذار که چون سایه هنوزت بگدازند 
از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق

"هوشنگ ابتهاج"


برچسب‌ها: عشقهوشنگابتهاج

تاريخ : چهار شنبه 21 آبان 1393 | 21:22 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.