هیچستان

هیچستان

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

سیب دلم ...

امشب كسی به سيب دلم ناخنك زده است

بر زخمهای كهنۀ قلبم نمك زده است

اين غم نمی رود به خدا، از دلم مخواه

خون است اینکه بر جگرِ من شتك زده است

قصدم گلايه نيست، خودت جاي من ببين

ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است

امروز هم گذشت و دلت ميهمان نشد

بر سفره ای كه نان دعايش كپك زده است

هرشب من آن غريبه كه باور نمي كند

نامرد روزگار، به او هم كلك زده است

دارد به باد می سپرد این پيام را

سيب دلم برای تو ای دوست، لك زده است

"مژگان بانو"


برچسب‌ها: سیبدلممژگانبانو

تاريخ : یک شنبه 11 آبان 1393 | 18:9 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جوانی...

جوانی شمـع ره کردم که جویم زندگانی را

نجستم زندگانی را و گم کـردم جـوانی را

کنـون با بار پیـری آرزومنـدم که برگـردم

به دنبـال جوانی کـوره راه زندگانی را

به یاد یار دیـرین کـاروان گم کـرده رامانـم

که شب در خـواب بیند همرهان کاروانی را

بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی

چه غفلت داشتیم ایگل شبیخون جوانی را

چه بیداری تلخی بود ازخواب خوش مستی

که در کامم به زهر آلود شهد شادمانـی را

سخن با من نمی گوئی الا ای همزبـان دل

خدایا با کـه گویم شـکوه بی همزبانی را

نسیم زلف جانان کوکه چون برگ خزان دیده

بپای سرو خـود دارم هوای جانفشانـی را

بچشم آسـمانی گردشی داری بلای جان

خدایـا بر مگـردان این بلای آسمانـی را

نمیری شـهریار از شعر شیرین روان گفتـن

که از آب بقا جوینـد عمـر جاودانـی را

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارجوانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:12 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

عشق ...

دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شده ای !

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای !

پشت ها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان

تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای

خوبی و دلبری و حسن , حسابی دارد

بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟

حیف و صدحیف که بااینهمه زیبایی و لطف

عشق بگذاشته اندر پی سودا شده ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار

باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای

بین امواج مهت رقص کنان می بینم

لطف را بین ،که به شیرینی رویا شده ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم .

نازنینا ، تو چرا بی خبر از ما شده ای ؟

"شهریار"


برچسب‌ها: شهریارعشق

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 22:6 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ای دوست ...

دیگر نه جوانم که جوانی کنم، ای دوست،

یا قصه از آن « افتد و دانی» کنم ، ای دوست.

هنگام سبک خیزی یِ آهوی جوان است،

پیرانه سر آن به که گرانی کنم، ای دوست.

غم بُرد چنان تاب و توانم که عجب نیست

نتوانم اگر آنچه توانی کنم، ای دوست.

در مرگ عزیزان جوان فرصت آن کو

تا کار به جز مرثیه خوانی کنم، ای دوست؟

دل مُرد و در او شعله ی رقصان غزل مرد،

حیف است تغزل که زبانی کنم، ای دوست.

در باغ نه آن گلبن سرسبز بهارم

تا بار دگر عطرفشانی کنم، ای دوست.

با برف زمستانیِ سنگین چه توان کرد

گر حوصله ی باد خزانی کنم، ای دوست؟

درسینه هوس بود و کنون غیرنفس نیست،

جز این به نمردن چه نشانی کنم ، ای دوست؟

آن است که خود را چو غباری بزدایم

میباید اگر خانه تکانی کنم، ای دوست

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : دو شنبه 5 آبان 1393 | 21:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم ولی دل به پاییز نسپرده ایم ...

 

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولی دل به پاییز نسپرده ایم 

چو گلدان خالی، لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم 

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم 

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنۀ دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهی بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سر بلند و سری سر به زیر

از این دست عمری به سر برده ایم

"قیصر امین پور"


برچسب‌ها: قیصر امین پور

تاريخ : شنبه 3 آبان 1393 | 19:8 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

کلاغان می خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک

چمن را لرزه ها در تار و پود است

رخ مریم ز سیلی ها کبود است

گلستان خرمی از یاد برده

به هر جا برگ گل را باد برده

نشان مرگ در گرد و غبار است

حدیث غم نوای آبشار است

سری بالا کنم از سینه کوه

دلم کوه غم و دریای اندوه

به دامانش درآویزد به زاری

بنالد زینهمه بی برگ و باری

حدیث تلخ اینان باز گوید

کلید این معما باز جوید

چه گویم بغض می گیرد گلویم

اگر با او نگویم با که بگویم

فرود اید نگاه از نیمه راه

که دست وصل کوتاهست کوتاه

نهیب تند بادی وحشت انگیز

رسد همراه بارانی بلاخیز

بسختی می خروشم های باران

چه می خواهی ز ما بی برگ و باران

برهنه بی پناهان را نظر کن

در این وادی قدم آهسته تر کن

شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل

پریشان شد پریشان تر چه حاصل

تو که جان می دهی بر دانه در خاک

غبار از چهر گل ها می کنی پاک

غم دل های ما را شستشو کن

برای ما سعادت آرزو کن 


"فریدون مشیری"


برچسب‌ها: فریدون مشیریپاییز

تاريخ : جمعه 25 مهر 1393 | 21:51 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

گر بوسه می خواهی ...

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو

این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت

اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من

گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده

گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم

جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم 

سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم

در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

"سیمین بهبهانی"

برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:55 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

داشتم!...

کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم

تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم

ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.

شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم

خسته و آزرده ام، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم.

نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم،

محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم

تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم

پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

آه، سیمین! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم!...

"سیمین بهبهانی"


برچسب‌ها: سیمین بهبهانی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:52 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

غم عشق ...

بار دیگر غم عشق آمد و دلشاد م کرد
عزم ویرانی من داشت و آبادم کرد

دشت تا دشت دلم وادی خاموشان بود
تندر عشق به یک صاعقه فریادم کرد

نازم آن دلبر شیرین که به یک طرفه نگاه
آتشی در دلم افروخت که فرهادم کرد

قفس عشق ز هر باغ دل انگیزترست
شکر صیاد که در این قفس آزادم کرد

یار شیرین من ار تلخ بگوید شهدست
وین عجب نیست که گویم غم او شادم کرد

"مهدی سهیلی"


برچسب‌ها: غمعشقمهدیسهیلی

تاريخ : سه شنبه 22 مهر 1393 | 1:43 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بیچاره پاییز...

بیچاره پاییز...

دستش نمک ندارد...

این همه باران به آدم ها میبخشد

اما همین آدم ها تهمت ناروای خزان را به او میزنند.

خودمانیم ...تقصیر خودش است؛

بلد نیست مثل "بهار" خودگیر باشد تا شب عیدی زیرلفظی بگیرد

و با هزار ناز و کرشمه سال تحویلی را هدیه دهد ...

سیاست "تابستان "هم ندارد که در ظاهر با آدمها گرم و صمیمی باشد

ولی از پشت خنجری سوزناک بزند.

بیچاره .....

بخت و اقبال "زمستان" هم نصیبش نشده

که با تمام سردی و بی تفاوتیش این همه خواهان داشته باشد .

او "پاییز" است رو راست و بخشنده...ساده دل

فکر میکند اگر تمام داشته هایش را زیر پای آدمها بریزد ...

روزی.. جایی...لحظه ای... از خوبیهایش یاد میکنند.

خبر ندارد

آدم ها رو راست بودن و بخشنده بودنش را به پای محبتش نمیگذارند..

عادت ادمها همین است ..

یکی به این پاییز بگوید آدمها یادشان میرود

که تو رسم عاشقی را یادشان داده ای ...

دست در دست معشوقه ای دیگر پا بر روی برگهایت میگذارند و میگذرند

تنها یادگاری که برایت میماند...

"صدای خش خش برگهای تو بعد از رفتن آنهاست"....!


برچسب‌ها: پاییزوسادهمهربان

تاريخ : جمعه 18 مهر 1393 | 10:58 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من ...

هرچه کُنی بُکن مَکن ترک من ای نگار من

هرچه بَری بِبر مَبر سنگدلی به کار من

هرچه هِلی بِهل مَهل پرده به روی چون قمر

هرچه دَری بِدر مَدر پرده‌ی اعتبار من

هرچه کِشی بِکش مَکش باده به بزم مدعی

هرچه خوری بخور مخور خون من ای نگار من

هرچه دَهی بِده مَده زلف به باد ‌ای صنم

هرچه نَهی بِنه مَنه پای به رهگذار من

هرچه کُشی بُکش مَکُش صید حرم که نیست خوش

هرچه شَوی بِشو مَشو تشنه بخون زار من

هر چه بُری بِبر مَبُر رشته‌ی الفت مرا

هرچه کَنی بِکن مَکن خانه‌ی اختیار من

هرچه رَوی بُرو مَرو راه خلاف دوستی

هرچه زَنی بِزَن مَزَن طعنه به روزگار من

"محمدتقی فصیح‌الملک مشهور به شوریده شیرازی"


برچسب‌ها: هرچه کُنیبُکن مَکنشوریدهشیرازی

تاريخ : شنبه 12 مهر 1393 | 22:14 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

پاییز و تنهایی ...

پاییز 
جاده ای است 
که درست از وسط خیالم می گذرد ...
جاده ای پر تردد 
از خاطره ها ....
هر روز می نشینم 
برایشان دست تکان می دهم 
شاید خاطره ای آشنا 
همسفرم کند 
مرا با خود ببرد 
تا انتهای این جاده ی 
تنهایی...

"سید حسین دریانی"


برچسب‌ها: پاییزجاده تنهایی

تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1393 | 23:58 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.