پاییز مردیست
با دستانی بزرگ که هر شب منتظر دختریست
با چشمانی زلال و دستانی کوچک
که تنها نگاهش کند و بگوید دوستش دارد
پاییز مردیست
پیشه اش رفتگری
شهر در دایره ی جارویش
اوی از زندگیش راضیست
پاییز مردیست
که شباهنگام به خانه اش میرود
چای دم میکند تنها مینوشد و دیوارها را مینگرد
و برگهای خشک لای کتاب را میبوید
پاییز مردیست
ساکت، صبور؛ اندکی مغرور نه برای شمعدانی ها
نه بخاطر توفانها و گردبادههایی که در دلش موج میزنند
او بیگانه است با دروغ، تفریق، کینه...
پاییز مردیست
که تنها شعر مینویسد، آنها را نمیفروشد
زیرا بهایی ندارد شعر گفتن دراین تنهایی غربت
که حتی لحجه اش را نیز هیچکس نمیداند
پاییز مردیست
در آن سوی آبهای جهان دور از خزان و برگ ریزان
فقط گاهی، هر از چند گاهی دلش میگیرد
میخواند، مینوازد بغض میکند، تا ابرها گریه کنند.
برچسبها: مردپاییزمهر
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی