می خواستم برای تو چیزی... ولی نشد
پیراهن سفید و تمیزی... ولی نشد!
من باشم و تو باشی و باغ و دو صندلی
من باشم و تو باشی و میزی... ولی نشد
سوغات روزهای سفر را بیاورم
بنشینم و تو چای بریزی... ولی نشد
می خواستم برای دلم دست و پا کنم
از چنگ عشق راه گریزی! ولی نشد!
یا لااقل بدون تعارف بگویم از
اینکه برای من چه عزیزی! ولی نشد!
گفتی: بخند و قول بده بعد ازین دگر
در پیش چشمم اشک نریزی... ولی نشد!
گفتم قبول کن که دلی عاشقت شده
می خواسته برای تو چیزی... ولی نشد!
برچسبها: نشد
بزرگ شدیم...
و فهمیدیم که دارو ابمیوه نبود...
بزرگ شدیم...
و فهمیدیم مادر بزرگ هیچگاه باز نخواهد گشت
همانطور که مادر گفته بود
بزرگ شدیم...
و فهمیدیم چیزهایی ترسناکتر از تاریکی هم هست
بزرگ شدیم...
به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود...
بزرگ شدیم ..
وفهمیدیم که این تنها مانبودیم که بزرگ شدیم
پدر مادرمان هم بزرگ شده اند
ویا هم اکنون رفته اند...
بزرگ شدیم...
و فهمیدیم مادر
"خود عشق " است...
زنده باد عشق
"روز مادر گرامی باد"
برچسبها: روز مادرعشق
به قصد عشق رفتی از غم نان سردرآوردی
زدی دل را به دریا از بیابان سردر آوردی
تو مثل هیچ كس بودی كه مثل تو فراوان است
سری بودی كه روزی از گریبان سردرآوردی
تو می شد جنگلی انبوه باشی از خودت اما
قناعت كردی و از خاك گلدان سردر آوردی
دراین پس كوچه های پرسه ماندی تا مگر شاید
دری بر تخته خورد و از خیابان سردر آوردی
توكل شرط كامل نیست این را مولوی گفته است
بخوان آن را دوباره شاید از آن سردر آوری
"مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چركین"
چه پیش آمد كه از شعر زمستان سر در آوردی
"از مـنـزل کـفـر تـا بـه دیـن یـکـ قـدم اسـتـ
وز عـالـم شـکـ تـا یـقـیـن یـکـ نـفـس اسـتـ
ایـن یـکـ نـفـس عــــزیـــــز را خــوش مــیــدار
کـز حـاصـل عـُمـر مـا هـمـیـن یـکـ نـفـس اسـتـ"

.
.
مرا ببخش




















