آسمان ، همچو دلم بارانی ست
بس که از غصۀ تو چشمِ ترم خالی شد
بیت الاحزانِ دلم ، از غزلم خالی شد
کوچه ها دلهره دارند و غمت، بارِ گران
هر کجا کوه غمی دید بر آن جاری شد
نشد امروز بگیرم ، غمِ دستانِ تو را
روزهایم،شبِ هجران،چه شبِ تاری شد
روی دوش غزلم داغِ تو را می بینم
آه..، انگار! مرا با تو سر و کاری شد
گفته ای نفی کنی گر به وصالت کوشم
کلماتت به گلوی غزلم ، باری شد ...
نظرات شما عزیزان:
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی