می خواستم برای تو چیزی... ولی نشد
پیراهن سفید و تمیزی... ولی نشد!
من باشم و تو باشی و باغ و دو صندلی
من باشم و تو باشی و میزی... ولی نشد
سوغات روزهای سفر را بیاورم
بنشینم و تو چای بریزی... ولی نشد
می خواستم برای دلم دست و پا کنم
از چنگ عشق راه گریزی! ولی نشد!
یا لااقل بدون تعارف بگویم از
اینکه برای من چه عزیزی! ولی نشد!
گفتی: بخند و قول بده بعد ازین دگر
در پیش چشمم اشک نریزی... ولی نشد!
گفتم قبول کن که دلی عاشقت شده
می خواسته برای تو چیزی... ولی نشد!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: نشد
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی