هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمۀ روشن منم آن سایه که نقشی
در آینۀ چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیَم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قُمری هم نغمه ، در این باغ پناهی
جز سایۀ مِهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
"محمد رضا شفیعی کدکنی "
نظرات شما عزیزان:
بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند
.
.
.
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی می کند
«استاد شهریار»
برچسبها: وصالامیدکدکنیشفیعی
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی