هیچکس باور نکرد ...

هیچستان

هیچکس باور نکرد ...

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

هیچکس باور نکرد ...

حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد

هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد

یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ

گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد

حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت

او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد

زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود

وای ...باران هم کمی از حال من بهتر نکرد

رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک

چار فصل آوارگیْ جز من کسی دیگر نکرد

بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود

ناکجا...شب...آن غریبه....هیچکس باور نکرد

"بتول مبشری"



نظرات شما عزیزان:

علی
ساعت21:14---17 آذر 1393
مرسی فووووووق العاده س
موفق باشید


خاله
ساعت9:35---10 آذر 1393
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: بتولمبشری

تاريخ : یک شنبه 9 آذر 1393 | 23:30 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog By He ches tan:.