حال من بد بود اما هیچکس باور نکرد
هیچکس چشمی برای غصه هایم تر نکرد
یک شبی از ناکجا آباد مردی آمد وُ
گفت می مانم ولی این قصه را آخر نکرد
حال تنهایی من را هر که دید از من گذشت
او ... شما ....ایشان ... کسی با انزوایم سر نکرد
زیر باران گریه کردم گریه کردم خوب بود
وای ...باران هم کمی از حال من بهتر نکرد
رج زدم بر خاطرات فصل هایم یک به یک
چار فصل آوارگیْ جز من کسی دیگر نکرد
بانی این بغض ها یک اتفاق ساده بود
ناکجا...شب...آن غریبه....هیچکس باور نکرد
"بتول مبشری"
نظرات شما عزیزان:
موفق باشید
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
برچسبها: بتولمبشری
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی