یك پسر كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی؟
مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم ....پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید.
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند.
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند.
پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت.
ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند.
بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید :
برچسبها: زنگریه
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی