تو که در اوج تجلی به برم رخ ننمایی !
تو که در غایت خوبی گره از دل نگشایی !
من دیوانه ندانم که چرا در همه عالم
به تماشا بنشینم که تو از پرده در آیی ؟!
غم هجران تو دارد به دل آن بلبل محزون
به قفس گشته گرفتار و کند نغمه سرایی
شمع جمع همگان گشتی و با ما ننشستی
من که پروانه صفت سوخته ام ، پس تو کجایی؟!
خواب رفتم که مگر وصل تو درخواب ببینم
نشده قسمت من در همه شب غیر جدایی
تو که این گونه مجازات کنی کاش بدانی
که ندارم به جز از عشق گناهی و خطایی
تو که بخشنده ی زیبایی شعرو کلماتی
به خدا ملک دلم را تو امیری تو خدایی !
"پیمان علوی"
برچسبها: گناهعشقپیمان علوی
روزگار ...
قفس ...
خیال ...
آمدم اما ...
شهریار ایران ...
خوابی و خماریی ...
مزار ...
خوش می روی بر بام ما ...
سکوت هم ...
مژده بده ...
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
دزدیده ایم یک سیب ...
امیدی به وصال تو ندارم ...
ندانم کجا می کشانی مرا...
به خاک من گذری کن ...
من و تو ...
ندارم به جز از عشق گناهی ...
چون بمیرم ...
من ساقی دیوانه ام ...
سایت ماه اسکین طراح قالب وبلاگ رایگان با امکانات عالی