هیچستان

هیچستان

بهزاد ساقرچيان
هیچستان

عشق

 

شادمانيم که در سنگدلي چون ديوار

باز هم پنجره اي در دل سيماني ماست

موج با تجربه ي صخره به دريا برگشت

کمترين فايده ي عشق پشيماني ماست

خانه اي بر سر خود ريخته ايم اما عشق

همچنان منتظر لحظه ي ويراني ماست

باد، پيغام رسان من و او خواهد ماند

گرچه خود بي خبر از بوسه ي پنهاني ماست

                     **********                      

سر سبز دل از شاخه بريدم، تو چه کردي؟

افتادم و بر خاک رسيدم، تو چه کردي؟

من شور و شر موج و تو سر سختي ساحل

روزي که به سوي تو دويدم، تو چه کردي؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پيامي

من قاصد خود بودم و ديدم تو چه کردي

مغرور، ولي دست به دامان رقيبان

رسوا شدم و طعنه شنيدم، تو چه کردي؟

«تنهايي و رسوايي»، «بي مهري و آزار»

 

اي عشق، ببين من چه کشيدم تو چه کردي


برچسب‌ها: عشقفاضل نظري

تاريخ : پنج شنبه 13 تير 1392 | 17:25 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

بازيـــچه ی ایام

 

امــــــــــــــــروز نه آغاز و نه انجام جهان است 

ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است 

گـــــــــر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری 

دانی کــــــــــــــه رسیدن هنر گام زمان است 

تـــــــــــــــــــــــو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی 

بنگر کـــــــــه ز خون تو به هر گام نشان است 

آبی کــــــــــــــــه بر آسود ، زمینش بخورد زود 

دریا شـــــــــــود آن رود که پیوسته روان است 

از روی تــــــــــــــــــــو دل کندنم آموخت زمانه 

این دیده از ان روست که خونابه فشـان است 

دردا و دریغا کـــــــــــــــــــه در این بازی خونین 

بازيـــچه ایام دل آدمیــــــــــان اســــــــــــــــت

 

 



تاريخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392 | 16:32 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

خدا

 

 

خدایــــــــــا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کن

 

 اگه میشـه بیــــــا پاییـن و دستـــــای منـــو ها کن

 

خدایــــــــــا!سرده این پایین،ببـین دستــامـو میلرزه

 

دیگه حتـــــــــــے همه دنیا،به این دورے نمـے ارزه

 

تو اون بالا من این پایین،دو تایـــــــے مون چرا تنها؟

 

اگه لیلــــــے دلش گیــــره! بـــــگو مجنون چرا تنها؟

 

خدایا! من دلم قرصه،کسے غیر از تو با من نیست

 

خیالت از زمین راحت ،که حتــے روز،روشن نیست

 

کسـے اینجا نمـے بینـه که دنیـــــــــــا زیر چشماته

 

 

یه عمره یـــــــــــادمـــــــون رفته،زمیـن دار مکافـاته


برچسب‌ها: خدا

تاريخ : پنج شنبه 16 خرداد 1392 | 16:24 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

دلم گرفته ای دوست

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟

کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل، نه بسته دل به من کس

چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من

ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک

به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من؟

ستاره ها نهفتم، در آسمان ابری

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

 

سیمین بهبهانی



تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 | 13:26 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

یار دبستانی من کجاست؟

 یار دبستانی من کجاست؟ 


کو معلمانم ؟

چرا کسی نیست به خاطر نمره جمله نویسی چوب کف دستم بزند؟

من راضیم ! برای نمره صفر، در تعلیمات اجتماعی تا که

بفهمم آقای هاشمی آخر به نیشابور رسید یا نه
...

برای رفوزه شدن برای تو کوزه رفتن
!

من راضیم به حفظ کردن جدول ضرب
...

برای زیر زنگ ایستادن
!

می خواهم زبان پارسی را پاس بدارم
.. 

چرا که دلم تصمیم کبری گرفته
!

کجا رفتین خاطرات بچگی؟
 

راستی معلمم! تو بگو
...

هنوزم در شیشه مربا را زیر آب گرم بگیریم باز می شود؟
 

نکنه هیچ چیز مثل سابق نباشد؟

خدایا مرا به مدرسه ام برگردان
!


برچسب‌ها: یار دبستانیمعلممدرسه

تاريخ : جمعه 6 بهمن 1391 | 10:17 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

فردوسی بزرگ

چنین است رسم سرای سپنج 
گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید

چنین است کار جهان فریب
پس هر فرازی نهاده نشیب 


توی راه گم کرده را رهنمای
تویی برتر برترین یک خدای

مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه نیک و بد ده مرا

بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا

بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره دیو آموزگار

همه کام و پیروزی از کام تست
همه فر و دانایی از نام تست

نبندم دل اندر سرای سپنج
ننازم به تاج و نیازم به گنج

نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج

همه رفتنی ایم و گیتی سپنج
چرا باید این درد و اندوه و رنج؟

گهی بر فراز و گهی در نشیب
گهی شادکامی گهی با نهیب

بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاووس پروردگار

بدان خواسته نیست ما را نیاز
که از جور و بیدادی آمد فراز

جهان را چو باران به بایستگی
روان را چو دانش به شایستگی

به بالا و دیدار و آهستگی
به بایستگی هم به شایستگی

دل از نور ایمان گر آکنده ای
ترا خامشی به که تو بنده ای 


وگر شهریاری و فرخنده ای
بود بنده ی پر هنر بنده ای

روانم روان تو را بی گمان
ببیند چو تنگ اندر آید زمان

روان تو از درد بی درد باد
همه رفتن ما به آورد باد

(خداوندگار مهر و ادب پارسی؛ فردوسی بزرگ)


برچسب‌ها: فردوسی بزرگ

تاريخ : دو شنبه 2 بهمن 1391 | 18:27 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

کودکی‌هایم

                کودکی‌هایم اتاقی ساده بود

قصه‌ای، دور اجاقی ساده بود

شب که می‌شد نقش‌ها جان می‌گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می‌شدم پروانه، خوابم می‌پرید
خوابهایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می‌کردم به شوق آشتی
عشقهایم اشتیاقی ساده بود

ساده‌بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

(قیصر امین پور)

 


برچسب‌ها: کودکی‌هایم

تاريخ : دو شنبه 2 بهمن 1391 | 17:48 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

فقط خدا

 

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن

سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعاً
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم، قفل بود
کسی قفلِ قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است!
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
و من تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی در آن نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جزاو
کسی را نداریم...

 


برچسب‌ها: خدا

تاريخ : چهار شنبه 15 آذر 1391 | 19:57 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ارزش داشته ها

 قصابي با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراه کاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال

سگ راه افتاد . سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد . قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوس درست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان 


برچسب‌ها: ارزشرضايتداشته ها

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه 5 آبان 1391 | 10:20 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

رسم روزگار

 پاره های یک تن و دور از همیم این روزها

مثل اوضاع زمانه درهمیم این روزها

فکر نان از عشق می کاهد مقصر نیستی
آه... ما بازیچه ی بیش و کمیم این روزها

می دویم و جاده انگاری دهن وا می کند
در هراس راه پر پیچ و خمیم این روزها

می رسد تا استخوان این زخم ها، اما هنوز
در امید واهی یک مرهمیم این روزها

سیب در دامانمان افتاد و دور انداختیم
وصله ی ناجور نسل آدمیم این روزها

تا کجاها می رسد فریادهامان تا کجا؟
در نی پوسیده ی خود می دمیم این روزها

***

بچگی کردیم، دنیا هم به بازیمان گرفت
دست هایت را بده...گم می شویم این روزها


برچسب‌ها: اين روزهادنيارسم روزگار

تاريخ : پنج شنبه 27 مهر 1391 | 19:18 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

جواني

 

سحرگه به راهی يكی پير ديدم


سوی خاك خم گشته از ناتوانی



بگفتم: چه گم كرده‌ ای اندرين راه؟


بگفتا: جوانی، جوانی، جوانـــی

 

 


برچسب‌ها: پيريجواني

تاريخ : پنج شنبه 27 مهر 1391 | 19:9 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |

ارزانی

 چه کسی میگوید



که گرانی اینجاست؟ 


دوره ارزانی ست


چه شرافت ارزان،


تن عریان ارزان،


و دروغ از همه چیز ارزان تر


آبرو قیمت یک تکه ی نان


و چه تخفیف بزرگی خورده ست


قیمت هر انسان...


برچسب‌ها: ارزانيانسانيت

تاريخ : جمعه 14 مهر 1391 | 10:6 | نویسنده : بهزاد ساقرچيان |
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
صفحه قبل 1 ... 13 14 15 16 17 ... 20 صفحه بعد
.: Weblog By He ches tan:.